نامجون پدر مجرد یه بچهی سه ساله بود،کیم جونگکوک.زندگیه نامجون بسته به دو چیز بود،کارش و بچهاش.نامجون هر شب تا دیروقت کار میکرد.از دوشنبهها تا شنبهها.یکشنبهها ماله بچش بود.
نامجون یه مرد ازدواج کرده بود،اون پدر شد،که کار خیلی مهمی براش بود.مادر جونگکوک ترکشون کرد چون گفت نامجون فقط به شغلش و بچه توجه نشون میده.اما دلیل واقعیه پشتش این بود که اون نامجونو فقط برای پول میخواست.نامجون اینو فهمید و درخواست طلاق داد.جونگکوک حتی هنوز یکسالشم نشده بود که این اتفاق افتاد،برای همین نامجون در تمام این سالها جونگکوک رو خودش بزرگ کرد.
تنها اولویت نامجون جونگکوک بود.هر شب به اتاقش میرفت و توی خواب تماشاش میکرد.لبخند میزد.گاهی اوغات جونگکوک رو به تخت خودش میبرد.
جونگکوک باوجود نبود مادر،داشت شاد بزرگ میشد.
پدرش با بوسه و عشق حمومش میکرد.نامجون از این مطمئن میشد که پسرش همیشه خوشحال باشه.وقتی جونگکوک یکسالش شد،یاد گرفت چجوری راه بره،و از اونجا یاد گرفت چطور بدوه.واقعا کار سختی بود که از یه بچهی یکساله مراقبت کنی.بعد از هر حموم جونگکوک از بغل نامجون فرار میکرد و لخت سرتاسر خونه رو میدوید.اما به کمک پاهای بلند نامجون،
میتونست جونگکوک رو بگیره.زمانهایی بود که نامجون میخندید و همچنین زمانهایی بود که نامجون گریه میکرد.
نامجون و جونگکوک همیشه یه تیم بودن،همیشه باهمدیگه بازی میکردن.هرموقع که نامجون استرس میگرفت،جونگکوک کاری میکرد تا لبخند به لبش بیاد.
چندباری بود که جونگکوک راجب مادرش میپرسید،
نامجون میخواست حقیقت رو بگه اما،میخواست پسر کوچولوش خوشحال باشه،برای همین به جاش میگفت
**مامانی رفته مسافرت.**
و جونگکوک هم با این جواب راضی میشد،و امیدوار بود یه روزی مامانیش برگرده.•••
نامجون مثله همیشه،دیروقت،برگشت خونه.فرصت ریکشن نشون دادن نکرد وقتی بدنی کوچولو پرید توی بغلش.
*بابایی*
**هی کوکی،روزت با هیونگت چطور بود؟**
شست دو انگشتشو بالا آورد،مردی با موهای بلوند بهشون نزدیک شد،و بهش خوشآمد گفت.*هیونگ روزت چطور بود؟*نامجون لبخند زد.**مثله همیشه خسته کننده.کوکی چطور بود،خوب رفتار کرد؟**
*من مثل یه پسر خوب رفتار کردم بابایی.*
**خوبه،حالا به عمو تهیونگ شببخیر بگو.**
*شببخیر ته هیونگ.*
جونگکوک به سمت طبقهی بالا دوید،نامجون نخودی خندید.*خب من دیگه باید برم،هوبی داره میاد دنبالم*
لبخند زد.نامجون پوزخند زد.**اوه،باشه،فقط یادتون باشه از کاندوم استفاده کنین.**تهیونگ قرمز شد،نخودی خندید و سرشو تکون داد.
YOU ARE READING
Secretary kim
Fanfictionدر اتاق نامجون زده شد **بیا تو** *عصربخیر قربان* **سلام،اینجا چیکار میکنی؟و اون چیه توی دستت؟** *ای دیمه،دارم برش میگردونم چون دارم استعفا میدم.* **نمیتونی اینکارو بکنی،من بهت حقوق خوبی میدم.** *درسته اما من نمیتونم 6 روز هفته کار کنم،من یه زندگیم د...