نامجون با تنبلی،ناله کنان،ودر حال خاروندن خودش بیدار شد.به سمت حموم رفت،و شروع به درآوردن لباساش کرد،آبو باز کرد،نه خیلی سرد،نه خیلی گرم،
درست همونجوری که دوست داشت،و رفت زیرش.***
با حولهای دور کمرش بیرون اومد،وقتی که به تختش نگاه کرد،یه بدن کوچولوی خوابیده رو دید و لبخند زد. نزدیکتر شد و پسرشو دید که چطور بین پتوها پیچیده شده و با آرامش خوابیده.
به سمت کمدش رفت و یه باکسر سفید بیرون آورد و پوشیدش.بعدش یه شلوار مشکی و بلوز سفید و روش هم کتش رو پوشید.کفشهای قهوهای و جورابهای بلند مشکیشو بیرون آورد.
بعد از لباس پوشیدن موهاشو به یک طرف شونه کرد، ازش خوشش نیومد،پس دوباره با یه استایل دیگه انجامش داد.وقتی کارش تموم شد،خودشو توی آیینه چک کرد.
**اوف،هات**
(هشتگ اعتماد ب نفس را از نامجون شی بیاموزید😂البته حقم داره چون اون کیم فاکینگ نامجون توی کت و شلواره🙂)به سمت تختش رفت،کنار جونگکوک نشست و خم شد تا پسر مو نارگیلیه مشکیشو ببوسه.
**عزیزم،بیدار شو،وقتشه بری مهد کودک.**
جونگکوک چشمهاشو باز کرد
*صبح بخیر بابایی*
**صبح بخیر عزیزم.بیا بریم لباس تنت کنیم.**
به جونگکوک کمک کرد از روی تختش بلند شه و به تخت خودش برد.جونگکوک رو روی تخت نامرتبش گذاشت،و به سمت کمدش رفت.یه تیشرت قرمز با یه شلوار مشکی و کانورس بیرون کشید.
*میخوام خودم لباس بپوشم بابایی*
نامجون خندید
**آو،پسرم داره بزرگ میشه**
لباسهارو به دست جونگکوک داد،امیدوار بود لباسهارو درست بپوشه.نامجون آه کشید،امیدوار بود جین استعفا نده،اما اگه بخواد صادق باشه؟تو اعماق وجودش میدونه که عاشق سوکجین شده.به این فکر که باهم وارد رابطه شن لبخند زد.
*تموم شد بابایی*
نامجون سرشو بلند کرد و به پسرش نگاه کرد،
جونگکوک به عنوان یه بچهی سه ساله خیلی خوب عمل کرده بود.**کارت خوب بود کوکی**
*ممنونم بابایی*
***
نامجون از ماشینش پیاده شد،و وارد دفترش شد،بعد از اینکه جونگکوک رو به مهدکودک برد.در حال راه رفتن کارمندا بهش سلام میکردن،به سمت آسانسور رفت و دکمهی بالا رو زد.
بعد از اینکه آسانسور چندباری وایستاد،نامجون پیاده شد،ضربان قلبش رفت بالا،هر چی به میز جین نزدیکتر میشد،ضربان قلبش هم میرفت بالاتر.درست وقتی که میخواست به جین صبحبخیر بگه متوقف شد.
**اوه،اون اینجا نیست**
یه جورایی ناامید شده بود،وارد دفترش شد و یک نفر رو دید،بلافاصله لبخند زد.جین،تمرکز کرده بود و یکسری فایل رو مرتب میکرد،
نگاهشو چرخوند و تعظیم کرد.*صبح بخیر آقای کیم*
**صبح بخیر جین**
نامجون به سمت میزش رفت،اما قبل از نشستن،گونهی جین رو بوسید.جین بلافاصله قرمز شد.
**خب،برنامهی امروز چیه؟**
بلند شد و به سمت کاناپهی توی دفترش رفت.جین تبلتش رو برداشت و برنامهی کاری رو باز کرد،کنار نامجون نشست و زل زد به برنامه.نامجون خم شد تا دید بهتری داشته باشه.
*امروز ساعت نه صبح یه جلسه در مورد مجلهی دیزاین موبایل جدیدی که کمپانی داره میسازه دارین.
ساعت یازده صبح هم یه جلسهی دیگه با کارمندا دارین در مورد کاور مجله.ساعت یک ظهر هم قرار ناهار با کمپانیه موبایل دارین،و ساعت شیش غروب هم یکسری فایل هستن که باید کامل کنین و بفرستین.*نامجون آه کشید
**این خیلی زیاده...خوش شانسم که تو رو کنارم دارم جینی.**
چشمهای جین گرد شد
*جینی؟*
نامجون چشمک زد
**بعد از کار میخوام ببرمت برای شام**
*ا-اما آقای کیم*
**ما باید همدیگه رو بیشتر بشناسیم،مگه نه؟**
جین آب دهنشو صدا دار قورت داد
نامجون لبخند زد و انگشتهاشو توی انگشت جین قفل کرد،دست جین کمی از دست خودش کوچیکتر بود،که باعث شد نامجون لبخند بزنه.
**تو دوست پسر داری؟**
جین حتی بیشتر قرمز شد
*چ-چی...ن-نه...چ-چطور؟*
نامجون به جلو خم شد،لبهاش تقریبا لبهای جین رو لمس میکردن،نامجون پوزخند زد و رفت عقب،و بلند شد.
**همینجوری،حالا هم برو به کارت برس**
جین سرشو تکون داد و تعظیم کرد.
**و جین؟**
جین چرخید،قلبش تندتر زد وقتی لبهایی قلوهای رو روی لبهای خودش حس کرد،چشمهاشو بست و اجازه داد هورمونهاش آزاد بشن.
**امروز خیلی خوشگل شدی جین**
نامجون گفت و چشمک زد درحالیکه به سمت میزش میرفت تا بشینه.جین بلافاصله رفت بیرون و روی صندلیش نشست.
نامجون لبخند زد،دیدن قرمز و دستپاچه شدن جین رو دوست داشت.
*************************
خب الان این حرکتای نامجون ینی چی🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂نمیگه من قلبم ضعیفه؟🙂🙂🙂🙂مرتیکه سکسی🙂
ووت و سی ام نشه فراموش!
لاو یو ال💛
مالیک
YOU ARE READING
Secretary kim
Fanfictionدر اتاق نامجون زده شد **بیا تو** *عصربخیر قربان* **سلام،اینجا چیکار میکنی؟و اون چیه توی دستت؟** *ای دیمه،دارم برش میگردونم چون دارم استعفا میدم.* **نمیتونی اینکارو بکنی،من بهت حقوق خوبی میدم.** *درسته اما من نمیتونم 6 روز هفته کار کنم،من یه زندگیم د...