دو ماه بعد
نامجون داشت اینکه چطور از جین خواستگاری کنه رو برنامهریزی میکرد،میخواست کاری کنه که جین هرگز فراموش نکنه.
***
**بیب،چطوره بعدا بریم ساحل؟**
نامجون گفت*حتما*
جین گفت و سرشو روی شونهی نامجون گذاشت.برنامهی نامجون داشت به خوبی پیش میرفت.
تصمیم گرفته بود برن ساحل،یه جا رو با یه شام رومانتیک رزرو کرده بود،و بعدش کنار ساحل قدم میزدن،و بعدش خواستگاری میکرد.
**اوکی برو حاضر شو لاو**
***
**ممنون که اومدی هوسوک،میدونم این عجیبه که دارم با پسر داییت قرار میذارم اما-**
*نه اصلا.شماها برای هم پرفکتین.*
هوسوک لبخند زد*اوکی من حاضرم جونی*
نامجون لبخند زد،جین همیشه حیرتانگیز به نظر میرسید،اون خوشتیپه،جین...خیلی خوشتیپه.
**ممنون که از کوکی مراقبت میکنی**
*مشکلی نیست،اوه و یادت باشه،از کاندوم استفاده کنین*
**هوسوک**
***
*وای خدای من جونی،این خیلی گرونه،نمیتونم
پولشو-***من میدم**
*نه،جونی*
**من پولشو میدم لاو**
گارسون صورت حسابو بهشون داد،و نامجون پرداخت کرد،جین لبشو آویزون کرد،نامجون دستشو گرفت و بوسید.
**لاو،ناراحت نباش،مشکلی نیست**
*اما جونی،تو یه عالمه پول خرج کردی*
نامجون لبخند زد
**لاو...من به خاطر تو همهچیو خرج میکنم**
*حالا هر چی...فقط یادت باشه من تو رو به خاطر خودت دوست دارم جونی،نه به خاطر پولت.*
**بریم کنار ساحل قدم بزنیم؟**
*بریم*
کفشا و جوراباشونو در آوردن و آب بازی کردن،خب،
فقط آبو اینور و اونور پاشیدن،وقتی که آفتاب غروب کرد،نامجون تصمیم گرفت که الان وقتشه.
(من عاااااشق خواستگاری و ازدواج کنار ساحلم🙂
ینی روااااانیشم🙂اینو به خواستگار ایندم برسونین)جین داشت با حیرت به غروب آفتاب نگاه میکرد،
نامجون بهش نزدیک شد و از پشت بغلش کرد،جین لبخند زد.**لاو،میخوام یه چیزی بهت بگم**
نامجون گفت و از جین جدا شد و به صورتش نگاه کرد،
دستای همو گرفتن.**جین،همون لحظهای که استخدامت کردم،تو...باهام یه کاری کردی،قسم میخورم،همون لحظهای که وقتی شنیدی استخدامی لبخند زدی،دنیامو نورانی کردی، قلبم هیچوقت قبلا انقدر تند نزده بود،جوری بود که انگار تو یه ماراتون دویدم.جین،تو منو خوشحال میکنی،تو من و کوکیو خوشحال میکنی،و میخواستم بدونم...**نامجون زانو زد،**کیم سوکجین...باهام...
ازدواج میکنی؟**چشمای جین با اشک پر شده بود،اون لحظه خیلی خوشحال بود.
*آره...آره...با کمال میل*
نامجون بلند شد و انگشترو توی انگشت جین گذاشت.
به همدیگه نگاه کردن و همو بوسیدن.
***
سالها بعد
بابا=جین
آپا=نامجون*بابا،آم...چطوری باید از یه پسر بخوام که باهام قرار بذاره؟*
جین چرخید و با لبخند به جونگکوک نگاه کرد،پسر 17
ساله خیلی سریع بزرگ شده بود.*خب،این پسر کی هست؟*
*اسمش جیمینه*
جین لحظهای متوقف شد تا فکر کنه.*بهترین دوستت...جیمین؟*جونگکوک سرشو تکون داد*من ازش خوشم میاد،و میخوام ازش درخواست کنم که باهام بیاد پرام،و بعدش ازش بخوام که دوست پسرم شه.*
*آو،کوکی،این عالیه*
*آره،اما مشکل اینه که برادراش خیلی و بیش از حد مراقبشن.*
دینگ دونگ
*فکر کنم خودشه،میخوایم تکالیفمونو انجام بدیم.*
جونگکوک درو باز کرد،و جیمین ظاهر شد
*سلام کوکی*
*سلام جیمین،بیا تو*
اومد داخل و جینو دید.لبخند زد و دست تکون داد.
*سلام،آقای کیم*
*سلام عزیزم،حالت چطوره؟خوشتیپ شدی*
*خوبم ممنون*
*خب،ما میریم طبقهی بالا*
*باشه،یکم دیگه براتون اسنک میارم*
***
*هی جیمین؟*
*بله؟*
*آم...من...میخواستم بدونم که...میخوای با من به پرام بری...و اگه آخرش ازم متنفر نمیشی،دوست پسرم
بشی؟*جیمین لبخند زد
*با کمال میل هر دوشو انجام میدم*
جونگکوک لبخند زد و جیمینو بغل کرد،به جیمین نگاه کرد و لباشو بوسید.
*بچهها اسنک آورد-*
جین متوقف شد وقتی دید جونگکوک داره جیمینو میبوسه.
*خب،فکر کنم خودم باید اینارو بخورم*
***
نامجون اومد خونه،جین مثله همیشه داشت شام درست میکرد،رفت پیشش و از پشت بغلش کرد.
**هی لاو،داری چی درست میکنی؟**
*مرغ سوخاری*
**داریم چیزیو جشن میگیریم؟**
*جونگکوک برای خودش دوست پسر گرفته*
نامجون لبخند زد
*اینو از آپای پیرش یاد گرفته*
نخودی خندیدن**این چند سال اخیر با تو بینظیر بوده جینی،
دوست دارم.***منم دوست دارم*
***************************
اینم پارت اخر 😭😭😭😭😭دلم براشون تنگ میشههههه شما چطور؟
گایز اگه بازم میخواین که نامجین بذارم حتماااا بهم بگین!....بوراهههه💜لاو یو ال💛
مالیک
YOU ARE READING
Secretary kim
Fanfictionدر اتاق نامجون زده شد **بیا تو** *عصربخیر قربان* **سلام،اینجا چیکار میکنی؟و اون چیه توی دستت؟** *ای دیمه،دارم برش میگردونم چون دارم استعفا میدم.* **نمیتونی اینکارو بکنی،من بهت حقوق خوبی میدم.** *درسته اما من نمیتونم 6 روز هفته کار کنم،من یه زندگیم د...