نامجون بعد از یه روز خسته کننده رسید خونه،کتشو توی کمد گذاشت.صدای راه رفتن کسیو شنید،برگشت و دوستش تهیونگو دید.
*هی هیونگ،کار چطور بود؟*
**میدونی،خسته کننده.بگذریم،مرسی که از کوکی مراقبت کردی.**
*خواهش میکنم.اوکی من دیگه باید برم.هوبی امشب میاد خونم تا باهم فیلم ببینیم.*
نامجون پوزخند زد
**واو،شما پسرا واقعا یه چیزی بینتون هست،بهم بگو.
هنوز پرت نکرده؟**تهیونگ قرمز شد،که باعث شد نامجون بخنده.
*نه،هیونگ.میدونی چیه؟شببخیر.*خندید،بعد از اینکه دوستشو بدرقه کرد به طبقهی بالا رفت تا به پسرش سر بزنه.اون اونجا بود،در آرامش خوابیده بود.به تختش نزدیکتر شد و نشست،و لبخندی روی صورتش اومد.
کی پسر کوچولوش انقدر بزرگ شد؟
به آرومی سرشو بوسید قبل از اینکه از اتاق بره بیرون.
به طرف اتاقش رفت تا لباس راحت تری بپوشه،تیشرت آبی و شلوار سفید.به طبقهی پایین،به سمت آشپزخونه رفت،حس آشپزی نداشت برای همین به جاش،یه ساندویچ درست کرد.وقتی که داشت به سمت اتاقش برمیگشت یادش اومد که فردا یه جلسه داره.
لازم بود که جین هم اونجا باشه برای همین بهش پیام داد.ساندویچشو تموم کرد،دندوناشو شست،و وارد تخت گرم و نرمش شد و خوابید.
***
نامجون بیدار شد،اما نه به خاطر آلارم.بلکه به خاطر بچهی شیطونش که پرید روی سینش.
*بابایی،پاشو.*
**یه دقیقه دیگه**
جونگکوک دید که پدرش کونشو تکون نداد برای همین تصمیم گرفت یه کاره هوشمندانه انجام بده.
سیلی
این چیزی بود که نامجون روی پیشونیش حس کرد،
آه کشید و بلند شد،جونگکوک خندید و گونهی پدرشو بوسید.*صبح بخیر بابایی*
**صبح بخیر عزیزم،چرا انقدر زود بیدار شدی؟**
جونگکوک با شیطنت خندید
*امروز روز بردن بچههاتون به سرکاره بابایی*
معلومه که بود،هر موقع که دفتر همچین چیزی داشت،
جونگکوک هیجان زده میشد و میخواست که بره.
تقریبا هیچ کدوم از کارمندا بچههاشونو نمیاوردن،اما نامجون...اون اصلا هیچ گزینهی دیگهای داشت؟
اما این ارزششو داشت چون باعث میشد اون لبخند بانی شکل رو روی صورت بچش ببینه.
***
جونگکوک به هر کسی که از کنارشون رد میشد سلام میکرد
کیوت،این چیزی بود که نامجون توی ذهنش گفت
وقتی که وارد دفتر نامجون شدن،نامجون کیف جونگکوک که با تم قهرمانان مارول بود رو کنار میزش گذاشت.
**اوکی کوکی،بابایی تا چند دقیقهی دیگه یه جلسه داره.پس مجبورم تنهات بذارم.**
جونگکوک شروع به شکایت و ناله کرد،
*نه بابایی،منم با خودت ببر.قول میدم پسر خوبی باشم.*به همون اندازه که دردآور بود که جونگکوک رو اینجوری ببینه،همون قدر هم نمیتونست بگه باشه.این جلسه واقعا مهم بود.درست وقتی که میخواست جواب بده،صدای در زدن شنید
*صبح بخیر آقای کیم*
آره،اون میتونه جونگکوک رو پیش جین بذاره،هر چی نباشه جین برای اون کار میکنه.
**صبح بخیر جین**
جونگکوک شلوار نامجون رو کشید،و باعث شد نامجون بلندش کنه و به جین نگاه کنه.
**این پسرمه.جونگکوک.**
جین لبخند زد،هیچوقت قبلا بچهای به کیوتیه اون ندیده بود.
*سلام کوکی،من جینم.*
جونگکوک خجالت کشید.نامجون لبخند زد.**جین،من چند دقیقهی دیگه باید برم سر جلسه،و نمیتونم اونو با خودم ببرم...برای همین تو میتونی مواظبش باشی؟**
جین سرشو تکون داد
***
جین داشت توی کامپیوترش تایپ میکرد،و به تماسهای تلفنی جواب میداد،خمیازه میکشید و بدنشو میکشید.جرعهای از ماگ قهوش نوشید.
*من حوصلم سر رفته،آقای جینی*
جین به اون اسم مستعاره خندهدار لبخند زد،*جینی؟*
جونگکوک سرشو تکون داد.جین آه کشید،نمیدونست چیکار کنه.تصمیم گرفت از جونگکوک بپرسه چون هیچ ایدهای نداشت که چطور کاری بکنه که به یه بچه خوش بگذره.*جونگکوک،دوست داری چه کاری انجام بدی؟*جونگکوک برای یک دقیقه فکر کرد.*میتونم با کامپیوتر بازی کنم.***کوکیا**
جونگکوک به سمت صاحب صدا برگشت،*بابایی*به طرفش دوید و پرید تو بغلش.**اذیتت که نکرد؟**
جین سرشو تکون داد.**ازت ممنونم آقای کیم.**جین در جواب سرشو تکون داد.هردوشون بهم نگاه کردن.نگاه نامجون به سمت لبهای صورتی و قلوهایه جین کشیده شد،یه چیزی باعث میشد نامجون بخواد اون لبهارو ببوسه.
*بابایی*
هر دو تماس چشمیشونو قطع کردن و به جونگکوک نگاه کردن.**بله عزیزم؟**جونگکوک لباشو آویزون کرد.*خوابم میاد.*نامجون نخودی خندید.**باشه بیا بریم.**یکبار دیگه به جین نگاه کرد قبل از اینکه لبخند کوچیکی بهش بزنه و بره توی دفترش.
و دوستان من این...تازه شروع همه چیزه.
**************************
خخخخخب🙂🙂🙂که میخوای لباشو ببوسی نامجون شی🙂🙂بااااشه🙂🙂تازه داریم شروع میکنیم گایز😎🙂
ووت و سی ام نشه فراموش!
لاو یو ال💛
مالیک
YOU ARE READING
Secretary kim
Fanfictionدر اتاق نامجون زده شد **بیا تو** *عصربخیر قربان* **سلام،اینجا چیکار میکنی؟و اون چیه توی دستت؟** *ای دیمه،دارم برش میگردونم چون دارم استعفا میدم.* **نمیتونی اینکارو بکنی،من بهت حقوق خوبی میدم.** *درسته اما من نمیتونم 6 روز هفته کار کنم،من یه زندگیم د...