3

301 84 4
                                    

- سلام غریبه!...یا شایدم.. آشنا؟

بهم نگفتی شماره ت رو درست گرفتم یا نه اما من به این حساب میذارم که این کار رو کردم، چون نمی خوام دوباره خودم رو خجالت زده بکنم!

شاید حرف های دیشبم یادت نیاد و اگر نمیاد، چه خوب! خوب برای من و خوب برای تو!

کل امروز داشتم فکر می کردم مزخرفات من برای تو چه معنایی داره، اصلا گوش میدی یا برات مهم هست؟

نمی دونم، فقط این رو می دونم که طبق عادت هر شب و قول همیشگیم دارم این کار نه چندان مسخره و یا عقلانی رو دنبال می کنم و هی... پیغام گیرت رو به خاطر همین کارای من برداشتی؟

نکنه به خاطر این که حوصله نداشتی مثل اون شب بیست و دو تا پیام صوتیم رو گوش بدی، اونم در حالی که داشتم بیست و سومیش رو ضبط می کردم؟

... تابحال بهت گفتم چقدر دیوونه م؟ اصلا لازم به گفتن داره؟

یادمه تو خودت بهم گفتی که دیوونه م؛

اولین بار زمانی بود که رفته بودیم پارک، روی نیمکت پشت به درخت و رو به روی برکه اردک ها نشسته بودیم و وقتی به سمتت خم شدم و سرم رو تو گردنت فرو بردم، ریز خندیدی و خودت رو عقب کشیدی.

لبخندی زدم و گفتم: "من به خاطرت تو آتیش هم راه میرم، هز!"

و تو سرت رو عقب بردی و قهقهه بلند و زبیایی زدی و کلمات برای اولین بار جاری شد: "دیوونه!"

دومین بار، زمانی بود که پنجشنبه شب به بار شهر رفته بودیم. تو رو یادم نمیاد ولی من هفته بدی رو پشت سر گذرونده بودم و واقعا بعد از شاتای اون شب یه نعش تمام عیار به حساب می اومدم. اما تو فقط می خندیدی و شاتای خالی رو جابجا می کردی.

وقتی دستم رو دور گردنت گذاشتی و بدن تلوتلوخوران من رو به سمت ماشینت بردی، یادمه به سمتت برگشتم و پرسیدم: "می تونم ببوسمت؟"

خندیدی و چیزی نگفتی. حتی وقتی توی جوب نزدیک ماشینت بالا آوردم هم چیزی نگفتی.

ولی وقتی کمکم کردی روی صندلی های پشت دراز بکشم و در رو بستی، شنیدم که گفتی: "حالا می تونی!"

یا شایدم گفتی "دیوونه"، نمی دونم.

بار سوم و چهارم، فقط من رو در آغوش گرفتی و لبخند ریزی زدی.

بار پنجم اما اینطور نبود، این بار تو تلوتلو می خوردی، تو بودی که روی پادری خونه م بالا آوردی و تو بودی که شب تو تختم خوابیدی.

وقتی پنجره رو کمی باز گذاشتم و می خواستم برم بیرون و در اتاق رو ببندم، با صدای دورگه ت صدام زدی و پرسیدی: "میشه منو ببوسی؟"

چیزی نگفتم، حتی بهت نگفتم "دیوونه"؛
فقط چند ثانیه بهت خیره شدم و بعد، قبل از این که بدونم، پلکات سنگین شد و به خواب رفتی.

بار ششم و هفتم هم اتفاقی نیفتاد اما بار هشتم...

بار هشتم تو بالکن بودیم، بالکن خونه تو، درست وقتی بهم گفتی که داری تغییراتی تو برنامه هات ایجاد می کنی. گفتی که ممکنه یه مدت نباشی و من چیزی نگفتم. اما چند ثانیه بعد، به احمقانه ترین شیوه ممکن پرسیدم: "می تونم ببوسمت؟" و این بار نه تو مست بودی و نه من.

نگاهم کردی و چیزی نگفتی و من لحظه ای متوجه شدم چی از دهنم بیرون پریده، بالکن رو ترک کردم و از خونه زدم بیرون.

تا پارک غربی دوییده بودم که پیامت رو دیدم: "کاش زودتر از این ها، این کار رو می کردی!"

همین کلمات کافی بود که آدرنالین تو خونم جریان در بیاد و همونطوری خودم رو برسونم دم در خونه ت و کاری رو که باید، انجام بدم.

بار آخر، اما، زودتر از چیزی که فکر می کردم و محال تر از چیزی که انتظار داشتم، آخر شد؛
تو بالکن خونه ت، همون سیگار، همون ساعت، همون هوا. گفتی داری میری، گفتی نباید انقدر عجله می کردی اما کردی، گفتی دلت تنگ میشه اما من هیچی نگفتم. به پرچین های همسایه خیره شدم و سعی داشتم نگاه سنگینت رو نادیده بگیرم.
پرسیدی: "میشه ببوسمت؟" و من مکث کردم.
مکث کردم و بی حرف بالکنت رو ترک کردم. ترک کردم و نمی دونستم اون شب، آخرین شبی هست که کنارتم، آخرین شبی هست که می بینمت و آخرین شبی که می بوسمت.

اما چه ربطی به دیوونه بودن من داره؟

چون انقدر دیوونه م که هنوز اینها رو با خودم مرور می کنم درحالی که نباید این کار رو بکنم.

.... اما صبر کن؛ هنوز می تونم ببوسمت؟

(صدای بوق ممتد تلفن)

Voice Message [L.S]Where stories live. Discover now