10

341 75 16
                                    

یک ساعت از ظهر گذشته بود و خیابان ها هنوز شلوغ بودند و اون ترافیک های زیاد و سنگینی رو پشت سر گذاشته بود که اینجا باشه؛ اینجا، ایستاده در مقابل یکی از هزاران برج های تجاری-اداری و در چند قدمی در های شیشه ای متحرک.

دستش رو داخل جیبش برد و کاغذ پاره پوره ای رو بیرون آورد. چند بار پلک زد و سعی کرد سردرد ناشی از هانگ اور بودنش رو کنار بزنه.

چشم هاش رو ریز کرد و به آدرس مدادی ای که حالا کمرنگ تر و محوتر از سابق بود، نگاه کرد و اون رو دوباره خوند.

اگر مغز سنگین و بدن نیمه جونش درست پیش رفته باشند، اون الان به جایی که باید رسیده بود. جایی که از دیروز غروب دودل بود که باید بره یا نه و خب، الان دیگه وقت دودل بودن نبود.

نفس عمیقی کشید و به جلو قدم برداشت، در شیشه ای رو کنار زد و همراهش چرخید و وارد شد.

از گوشه و کنار صدای زنگ خوردن تلفن ها و بوق فکس می اومد.

اون حجم از سر و صدا برای مغزی که هنوز در مویرگ هاش الکل جریان داشت، وحشتناک بود اما نمی شد کاری کرد. پس همونطور که پلک هاش رو محکم به هم می فشرد و سعی می کرد با سردرد عظیمش کنار بیاد، به سمت بخش راهنما و اطلاعات رفت.

صدای قدم هاش روی سنگ مرمر سفید سالن تو گوشش اکو می کردند. برخلاف بقیه افراد در جنب و جوش و پرهیاهویی که از کنارش عبور می کردند و به سمت در های شیشه ای می رفتند، لویی هیچ عجله ای برای پیشروی نداشت. مسابقه ای در کار نبود. میز راهنما همونجایی بود که باید می بودم و قرار نبود جایی بره.

نمی دونست چرا اما فاصله تا میز کش اومده بود و طولانی تر از حالت عادی بنظر می اومد، انگار هیچ وقت نمی تونست بهش برسه، ولی حتی ثانیه ای از ذهنش عبور نکرد که عرض این سالن چقدر می تونه باشه-حتی به صداهای اطرافش هم دقت نمی کرد.

فقط یک چیز براش مهم بود؛ رسیدن به اون میز، رفتن به اون اتاق کذایی و افتادن روی یکی از صندلی ها یا اثاث اون اتاق و فقط همین! نه بیشتر و نه کمتر.

بعد از  رسیدن به پایان این فاصله بی سر و ته، لویی نفسی تازه کرد و به میز جلوی خودش جنگ زد. خوشبختانه یا متاسفانه بخاطر قد کوتاهش، کارمند پشت میز بلافاصله متوجه حضور نشد.

پس لویی از این فرصت استفاده کرد که دوباره چشم هاش رو ببنده و به فریاد های سردردش برسه، اما نه برای مدتی طولانی.

- می تونم کمکتون کنم آقا؟

لویی بدون این که سرش رو بالا بیاره و یا نگاهی به صاحب صدا بندازه، دستش رو دراز کرد و بی حرف کاغذ رو روی میز گذاشت.

مرد چند ثانیه به لویی خیره شد و بعد، کاغذ رو برداشت و شروع کرد به خوندن نوشته های محو اون. کمی بعد، دست دراز کرد و شماره ای رو گرفت و منتظر موند.

Voice Message [L.S]Where stories live. Discover now