9

219 71 16
                                    


روی نیمکت نشسته بود.

انگشت هاش در هم گره خورده و سرش پایین بود.

باد سردی می وزید و باعث می شد هر چند وقت یکبار، خودش رو جمع بکنه.

لباس گرمی به تن نداشت، فقط همون هودی مشکی ساده و همیشگی.

از وقتی اومده بود نگاهش رو از همه جا گرفته بود، حتی به برکه رو به روش هم نگاهی نکرده بود.

پارک نسبت به همیشه خلوت تر بود و از غروب پنجشنبه چیز بیشتری انتظار نمی رفت.

می تونست حدس بزنه که تا غروب پارک کمی شلوغ تر میشه. زوج های جوان و پیری برای پیاده روی به پارک میان، از کنار نیمکت ها عبور می کنند، تنه درخت ها رو لمس می کنند، شاید هم به اردک ها غذا بدند.

اردک ها... صدایی از سمت برکه شنیده نمی شد. اردک ها خواب بودند یا مدت ها بود که از پارک رفته بودند؟

نمی دونست. مدت ها بود که به داخل پارک قدم نذاشته بود.

عقب افتاده بود؛ از زمان، از زندگی، از لبخند، از روز های تک نفره بیدار نشدن، از همه چیز عقب افتاده بود.

زمان... به قدری از زمان عقب افتاده بود که حتی نمی تونست احساس کنه نیمکتی که روش نشسته بتازگی رنگ خورده یا رنگ قدیمی ای بر روی اون هست که بزودی پوسته پوسته میده؟

با زبان لب های خشکش رو خیس کرد و لب هاش رو به هم مالید. دماغش رو بالا کشید و دوباره پلک زد.

نگاهش همچنان به چمن های کنده شده زیر پاش بود که صدای قدم هایی رو شنید که بهش نزدیک و نزدیک تر می شدند.

قدم ها به پاهای متوسطی تعلق داشتند. لویی با خودش فکر کرد سایز پای اون فرد باید چیزی بین 10 تا 12 باشه. نمی تونست حدس بزنه صداها از کشیده شدن پاشنه تخت یک نیم بوت تولید میشه یا یک کتونی نو، یا شاید هم چمکه ای ساق کوتاه.

قدم ها نزدیکتر اومدند و بالاخره متوقف شدند. نگاهش رو از چمن ها گرفت و جابجا کرد. لبخند کمرنگی زد؛ پاشنه های تخت نیم بوت قهوه ای سوخته که کمی کهنه بنظر می اومد.

- خیلی منتظر موندی؟

لبخندش رو خورد.

- صدات واقعی تر از پشت تلفن بنظر میاد.

سعی کرد طعنه بزنه.

سکوت چند ثانیه ای ایجاد شده باعث شد موقتا احساس پیروزی بکنه اما صدای خنده ناگهانی، این احساس شیرین رو از بین برد.

- تو هم پرامیدتر از پیغام هاتی!

برای مدتی ساکت شد تا این که گفت:

- چی می خوای؟

- این رو من باید ازت بپرسم.

و با کمی مکث اضافه شد:

Voice Message [L.S]Where stories live. Discover now