7

215 69 7
                                    

- ...فکر نکنم لازم باشه خودم رو معرفی کنم.

حتی فکر نکنم لازم باشه که امیدوار باشم که روز خوبی رو پشت سر گذاشته باشی.

...حقیقت اینه که خسته شدم.

خسته شدم از اهمیت دادن.

و تو اگر می پرسی "هی! مگه روزی بدی در پیش داشتی؟"، باید جواب بدم که آره؛ گمونم امروز شت ترین روز عمرم بود.

امروز هم جویی دوباره سرکار پیداش نشد و من تقریبا بهم ریختم، بیشتر از دیشب.

ظهر به دفتر مدیر خونده شدم و وقتی روی اون صندلی مضحک نشستم، تازه من رو دید و بعد از کلی صحبت های تکراری، ظالمانه ترین پیشنهاد رو بهم داد؛ "هی لو، گمونم بهتره یه چند روزی رو مرخصی بگیری!"

و من چی کار کردم؟ البته که هیچ کار.

بی حرف دفترش رو ترک کردم و همونطور که سردرد پایان ناپذیر بدنم رو کنترل می کرد، خودم رو به میزم رسوندم.

قبل از ساعت یک و سی و دو دقیقه، نامه ای به میز مدیر فرستادم؛ باید بهم افتخار کنی چون ترفیع مقام گرفتم، از الان به بعد، به جای کارمند اون شرکت، از مشتریان اون شرکت محسوب میشم و مرخصی های بدون حقوق پایان ناپذیری برای خودم رد کردم!

نیازی به جمع کردن وسایلم نداشتم چون وسیله ای نداشتم. پس دست هام رو کردم تو جیبم و سلولم رو ترک کردم. حتی ماشینم رو برنداشتم.

پیاده تا بلوار صد و چهل رفتم و به آسمون بالا سرم خیره شدم. مردم بهم تنه می زدند اما مهم نبود.

آسمون اون بالا اوضاعش خراب بود، خراب تر از من و خراب تر از تمام مردم این شهر، حتی خراب تر از جویی.

تا پارک مرکزی پیاده رفتم و روی نیمکت همیشگی مون نشستم. نیمکتی که خراش ها و رنگ ریختگی هاش رو مدت ها بود نادیده می گرفتم و امروز تو اونجا نبودی که به اون کار ادامه بدم.

به نیمکت تکیه دادم و تا می تونستم خودم رو راحت و آزاد رها کردم و بدنم رو کش دادم، اما هنوز نتونستم جای خالیت رو روی نیمکت پر کنم.

..بهت راجع به جای خالی جادوییت گفته بودم؟

گفته بودم هر جای خالیت رو می تونم پر کنم جز حفره های باقی مونده از تو که تو قلبم جا مونده؟

نمی دونم، شاید بخاطر این هست که اونقدر در برابر تو و دنیایی که برام ساختی کوچولوعم که حتی نمی تونم بخشی از تو رو پر کنم.

..گمونم حتی صدام شکستم رو اعلام می کنه، نه؟

در هر صورت، ساعت داره تیک تاک می کنه و اونطور که پیداست، من زمان زیادی باقی ندارم.

الان که از پنجره بیرون رو نگاه می کنم، آسمون انگار خشم گرفته و درهمه.

...هواشناسی گفت فردا تگرگه.

می خوام مسخره کنم و به این رویداد تصادفی عجیب بخندم اما عمیقا این رو نمی خوام.

امیدوارم شیشه هات شکسته نشن.

(صدای بوق ممتد تلفن)

Voice Message [L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora