5

245 74 7
                                    

- هی!..

می دونم..

می دونم...

می دونم دیشب گوشیت زنگ نخورد و تو یه پیام صوتی مزخرف رو کم داشتی.

نمی دونم شرمنده باشم یا نه؟ و حتی نمی دونم تو به این پیام ها اهمیت میدی؟ یا حتی می خونیشون؟

می دونی، دیروز که داشتم ظرف ها رو می شستم چشمم به لیوانت افتاد... دنیا جلوی چشمم  سرد و یخ زده و متوقف شد.

خیره شده بودم به اون لیوان، یه اون استوانه سر باز شیشه ای شفاف طرح دار؛ مربع های سبز، آبی، زرد و قرمز در هم قفل شده که چهار یا پنج بار دور لیوان مهر شده بودند. لمس نکرده می تونم برجستگی های نقش هاش رو احساس کنم.

دسته نه چندان شفاف اما محکمش، رد کمرنگی از اثر انگشت سبابه و اشاره ت رو روش داره که تو نور به سختی دیده میشه و هنوز رد لب پایینت روی لبه لیوان هست.

لیوانت رو مثل همیشه نشسته گذاشتی تو جاظرفی و استدلال همیشگیت برای خاموش کردن اجاق غرغرهای من، این هست که هر چیزی که وارد اون لیوان میشه، آبه پس مهم نیست آب شهر واردش بشه یا آب شرب و با این حساب هم نه تنها شستن بلکه حتی یه آب کشی ساده هم لازم نیست-لعنت به اخلاق کثیفت و توجیحات کثیف ترت که دهنم رو می بنده و سکوت آشپزخانه م رو با قهقهه پیروزت پر می کنه!

..حالا که بیشتر فکر می کنم، به یاد میارم که این لیوان در حقیقت مال من بود.

اولین باری که اومدی خونه م برای شام، به جای این که از لیوان مخصوص مهمان آب بخوری، داخل لیوان من آب ریختی و لیوان من رو سر کشیدی. و من اونجا نشسته بودم و در اوج ناباوری و بهت به تو خیره شده بودم.

لیوان رو روی میز گذاشتی و بلند خندیدی چون افکار خودشیفته ت بهت می گفت که شیفته تو شده بودم، در حالی که تو سرم فریاد می زدم: "محض رضای خدا مرد!"

سکوت عجیبم رو وقتی رفته بودیم پیاده روی بعد از شام شکوندی. وقتی بهت گفتم اون لیوان من بود، دوباره خندیدی اما این بار آروم تر.

"رفتی خونه چک بکن لیوانت کوتاه تر نشده باشه که یه وقت نخورده باشمش!"

و یه شوخی بی مزه دیگه ای که چشم هام رو براش تکون دادم.

روز بعد به هدف این که برای کون گستاخت لیوان بخرم، از خواب بیدار شدم. ای بی رو باز کردم و بعد از بالا و پایین کردن کلی ماگ و لیوان با طرح کدو تنبل، تونستم یه لیوان شفاف دسته دار ساده پیدا کنم و سفارشش بدم.

شب روزی که لیوان به دستم رسید، دعوتت کردم خونه و تو در اوج ناباوری من سر میز شام، دوباره از لیوان من آب خوردی و از لبخندت مشخص بود که از کفری شدن من داری لذت می بری.

صبح روز بعد از خواب بیدار شدم و دوباره ای بی رو باز کردم و یه لیوان دیگه سفارش دادم. دو شب بعد تو رو به شام دعوت کردم و تو دوباره از لیوان من آب خوردی.

و من صبح روز بعد بیدار شدم و این روال تا هفته ها ادامه داشت. هر دو یا سه روز در میون یه بسته پستی شکستنی دم در خونه م می اومد و به دنبال اون، تو رو به بهانه های مختلفی برای شام دعوت می کردم. و تو چی کار می کردی؟ درسته؛ بدون استثناء هر سری از لیوان من آب می خوردی.

کار به جایی کشید که دو هفته مونده به کریسمس، تو کابینت هام بالغ بر بیست و شش تا لیوان و ماگ در ابعاد و رنگ و مشخصات مختلف داشتم که دست نخورده بودند و حتی خودم هم ازشون استفاده نمی کردم.

شب کریسمس بهم یه بسته هدیه دادی که توش نزدیک به سی تا زیرلیوانی طرح دار چوبی بود و وقتی قیافه متعجبم رو دیدی، با لبخندی بهم نگاه کردی و گفتی: "گفتم شاید برای لیوان هات لازم بشه!"

چیزی نگفتم و بسته رو کنار گذاشتم و تو قبل از این که من رو زیر داروش ببری، با انگشت چونه م رو بالا به سمت خودت آوردی و زمزمه کردی: "با کلماتت من رو متوجه کن، نه با کارهات"

...و فکر کنم من این کار رو کردم، نه؟

ساعت نزدیک پنج صبحه و آسمون بزودی روشن میشه.

امیدوارم هنوز لیوانم... یعنی.. لیوانت رو به یاد داشته باشی وگرنه گمونم برات مثل یه مکالمه بیخود و حوصله سر بر شده باشه.

...من هنوز میز شامم رو با تو می چینم، پس.. هر وقت که بخوای می تونی برای شام بهم محلق بشی. لیوان هم روی میز خواهد بود.

Voice Message [L.S]Where stories live. Discover now