8

217 71 12
                                    

... -


(برای چند ثانیه سکوت؛ فقط صدای نفس های شنیده می شد)

- ...این منم، نه؟

(خنده)

این منم، آره، این منم؛ خود خودم!

و حدس بزن چی؟.. هنوز زنده م.

آره، هنوز زنده م. چون توی لعنتی هنوز تو ذهنمی و لا به لای چین خوردگی های مغزم می چرخی و بین سلول های عصبیم دست به دست میشی و دوباره تو ذهنم پخش میشی.

زنده م چون هنوز از به زبون آوردن اسمت می ترسم، می ترسم که اسمت از بین لب هام بلغزه و بیرون بیفته روی زمینی که آدم ها روش راه میرن و لگدش می کنند و اسم تو رو هم زیر پا...

(هوف)

می ترسم.. ازت می ترسم.. خنده داره، نه؟

حتی از گفتن تمام این ها هم می ترسم اما هی، همین الان که دارم به زبون میارمشون!

چون، می دونی، انبار کردن حرف ها سنگینی بیشتری داره تا بیرون ریختنشون.

آره، تو هنوز تو ذهنمی. تو نمیذاری به پایان فکر کنم، اما تو خودت پایان منی!

می بینی، تو منشاء تمام مزخرفاتی هستی که دارم الان به زبون میارم! تو خود دردی! تو خود پایانی!

تو آخرین غروبمی؛ از اون غروبا که شخصیت های فیلم آخر داستان تو افقش محو میشن و پرده ها پایین میره و همه جا تاریک میشه.

..امروز وقتی تگرگ داشت شیشه های خونه م رو می شکوند من تو بالکن بودم و همونطور که صدای شکسته شدن شیشه ها رو می شنیدم روی ماگ داغ توی دستم ناخن می خراشیدم و به سمفونی پودر شدن سیلس و ماسه گوش می دادم.
طوری می شکستند که انگار هیچ پایانی براشون نیست.

..می دونی، این بار  وقتی شماره ت رو گرفتم، انتظار نداشتم روی پیغامگیر بره. نمی خواستم بره. می خواستم بوق اشغال تو گوشم بپیچه تا بتونم به پایان لبخند بزنم. اما ببین حالا به کجا رسیدیم؛ شوخی کثیف بی پایان تو و یه پیام صوتی احمقانه دیگه.

سر میز شام داشتم به این فکر می کردم که آخرین هام چطور پیش رفتند؛ آخرین قراری که رفتم، قرار خودمون بود. همونی که بعد از اون دوباره ای در کار نبود و تو یکهویی محو شدی و رفتی، جوری که انگار هرگز وجود نداشتی..

کاش می تونستیم آخرین قرارمون رو بهتر پیش ببریم.

کاش می تونستم ازت بخوام الان بریم سر قرار. اما نه.. چون زمانی نمونده و من دارم آخرین هام رو می شمارم.

خب، کجا بودیم؟

آخرین غذایی که خوردم غذای چینی یخ زده بود، چینی مورد علاقه ت. آخرین نوشیدنی که فرو بردم، آب شیر بود.

آخرین چیزی که لمس کردم، به جز  این گوشی، لبه های پنجره های تازه شیشه زده خونه بود.

آخرین چیزی که از خودم دیدم انعکاس تصویرم پشت قاشقی بود که داشتم می شستم و آخرین شماره ای گرفتم، شماره توعه.

اما آخرین صدایی که می شنوم، انگار.. سکوته.

سکوت تو. سکوت هر شبت. سکوت بی پایانت که نشون میده تو فقط به برداشتن پیغام گیرت بسنده نکردی.

بذار آخرین مکالمه رو بهتر تموم کنم، با آخرین جمله م. آخرین جمله آدم باید چیز خیلی خفنی باشه!
اونقدر خفن که تو بیوگرافی درجش کنند یا روی سنگ قبرش حک کنند.

اما کی حاضره بیوگرافی یه کارمند اخراجی بخش CEO  ردولوت رو بنویسه؟ و تو هم مطمئنا ارزنی برات اهمیت نداره که آخرین نفس های یه آدم، مخصوصا آدمی مثل من، با چه کلماتی خارج میشه.

..بهت گفته بودم لیوانات رو شکوندم؟ آره، همه رو شکوندم جز این لیوان مسخره ت که الان رو به رومه و انگار داره بهم پوزخند می زنه.

همون لیوان مسخره ای که رد لب های سمیت روشه. لب های سمی.. کاش با سم لب هات به پایان می رسیدم.

اما جمله آخر؟... نمی دونم.

خیلی دوست داشتم بهت بگم "دوستت دارم" و قطع کنم اما کلمات روی زبونم جار نمیشن و تو دهنم نمی چرخند.

حس می کنم تو دلیل زنده بودن من بودی، حس می کنم تو دلیل ادامه دادنم، دلیل زندگیم؛ اما زندگی هیچ وقت منصفانه نیست.

کاش این می تونست یه خداحافظی باشه. کاش این پایان حقیقی بود.

کاش بعد از فشردن این دکمه، همه چیز قطع می شد. کاش درد نداشت...

اما کاش اینجا بودی.

کاش بودی و وقتی تمام این ها رو بهت می گفتم، سرم رو تو سینه ت فرو می بردی و نمیذاشتی ادامه بدم. کاش بودی و خودت خفه می کردی.

کاش بودی و اینا رو تمومش می کردی، تمامش رو. کاش بیدار بودی و تمام اینها رو می شنیدی.

(سکوت)

- فردا، پارک مرکزی، نیمکت جلوی برکه.

(صدای بوق ممتد تلفن)

Voice Message [L.S]Where stories live. Discover now