4

251 76 0
                                    

- هی غریبه آشنا!

منم....! یادت میاد؟

خارج از روتین زنگ زدم، می دونم، اما تونستم کنترلش کنم.

می دونی، الان تقریبا میشه گفت شونزده ساعته که یکسره بیدارم؛ بدون هیچ چرتی و هیچ پلک روی هم گذاشتنی و هیچ چیزی، و زوزه باد بیرون پنجره هم داره دیوونه م می کنه.

چهار ساعت دیرتر از روتینم زنگ زدم چون پشت خطی داشتم، یه رفیق قدیمی بود؛ آخرین باری که دیده بودمش با هم به داون تاون رفته بودیم تا دو تا آبجو برداریم که خب.. هر کاری کردیم به جز آبجو خوردن!

آخرش هم خودمون رو تو خیابون نزدیک موزه پیدا کردیم که از خنده روده بر شده بودیم و روی زمین نشسته بودیم. ساعت پنج صبح بود اما ما هنوز کف جاده بودیم. جوری که بهم نگاه کرد رو هرگز فراموش نمی کنم. دستم رو گرفت و فشرد و گفت که خودم رو دست کم نگیرم.

..شاید فکر کنی بین اون همه صحبت های بیخود و تو حالت مستی مون، که معمولا در اون حالت در مورد کونمون صحبت می کنیم، چطور به چنین نقطه جدیتی رسیدیم؟

نمی دونم. خودم هم هنوز نمی دونم. و اون هم مست تر از اونی بود که بتونه به یاد بسپره چنین حرف هایی رو.

..باد بیرون وحشتناکه، نه؟ صداش به سختی شنیده میشه اما وقتی سوزش رو از روزنه های در و پنجره به داخل نفوذ می کنه، خراش ناخن هاش روی پوستت رو می تونی احساس بکنی.

تو چنین سرمایی فقط تو می تونی گرمم کنی، کاش یادت نرفته باشه.

دیشب تقریبا بهم ریخته بودم و گمونم واسه همین بهت زنگ نزدم. شاید بگی که ازم دلیل نخواستی اما مثل همیشه لازم می دونم که بهت بگم.

درگیر بودم،

اون قدر درگیر که حتی برام مهم نبود دکمه redial شماره درست رو می گیره یا نه.

ذهن آشفته م به این بسنده کرد که نزدیک ترین شماره نزدیک ترین مخاطب لیست گوشیم رو لمس کنه و بلافاصله تماس بگیره و خب.. اون تو نبودی.

...خیلی وقته تو نیستی.

و خب، گمون نکنم اهمیت بدی که باشی  یا نه چون مدت هاست واژه "اهمیت" یا "ارزش" از جفتمون به دوره!

دارم چرت و پرت میگم، نه؟

می دونم، من آدم صبح نیستم و بعلاوه، این مغز بالای دوازده ساعت کار کرده پس ازش انتظار بیشتری نمیشه داشت.

شاید دوباره بهت زنگ زدم، فردا.

اون موقع دوباره پرانرژی خواهم بود.

و یا شاید هم امشب.

اون موقع حرف های بیشتری برای گفتن خواهم داشت.

...بامدادت بخیر!

(صدای زنگ آلارام هشدار)

Voice Message [L.S]Where stories live. Discover now