خداحافظ زندگی....

92 17 76
                                    

(خارج از دفتر)
دفتر رو بستم...
فنجان چایی که حالا دیگه سرد شده بود رو به لبم نزدیک کردم...
به پنجره خیره شده بودم...
هه..
مثل همیشه...

با خودم فکر کردم که تا کی میخوام درباره اون بنویسم؟
تا کی میخوام به اون فکر کنم؟
تا کی اون؟

نفس عمیقی کشیدم و به دفتر نگاه کردم...
دفتر صورتی که برای اونه...
صورتی دوس داره...
با بغض شدیدی که تو گلوم بود به یادداشت ها نگاه کردم...

تو گوشیم سمت قسمت وویس ها میرم و یکی از وویس هاتو پلی میکنم...
صدای قشنگش رو همیشه موقع اهنگ خوندن ضبط میکردم...
چشمام رو بستم و فقط به صدای قشنگش گوش دادم...
*چندتا اهنگ و یه شعر از تو برام مونده همین*  (نقل قولی از اهنگ گونه امیرعباس گلاب)

اهنگ چند دقیقه ای بود که تموم شده بود و حالا فقط وفقط سکوت بود...
خدایا اخه تا کی؟
اخه تا کی میتونم با نبودش کنار بیام...
تا کی میتونم نبودش رو تحمل کنم؟

صدای هق هق های بلندم کل خونه رو گرفته بود...
باد سرد از پنجره به داخل خونه میومد و باعث میشد رد اشک هام رو گونه هام یخ بزنن...
با تمام توانم درخت مضخرف کریسمسی رو که چیده بودم رو انداختم و داد زدم: خدایا بسه دیگهههه...
خدایا من بدون اون نمیتونم زندگی کنم...
خدیا من بدون اون نمیتونم نفس بکشم...
خدایا من بدون اون...فقط یه مرده متحرک هستم...
زندگی من بدون اون بی معنیه...همه چیش بی معنیه...

اروم به سمت کشویی داخل آشپزخونه رفتم و تیغی برداشتم...
یادمه بهش گفته بودم: هری اگر روزی بری و ترکم کنی خودمو با این تیغ میکشم...
هیچ وقت فکر نمیکردم ازش بخوام استفاده کنم...
اونقدر به عشقمون ایمان داشتم که...

نفس عمیقی کشیدم...
تیغ رو اروم روی رگ دستم قرار دادم...
چشمام رو که بسته بودم ، برای لحظه ای باز کردم که دفتر صورتی رنگ روی میز نظرمو جلب کرد...
کاش این دفتر برسه به دستش...
دلم میخواست بخوندش تا بدونه در نبودش چی کشیدم...

رفتم سمت دفتر...
کاغذ سفیدی برداشتم و روش نوشتم : این کتاب برای هری ادوارد استایلز است....لطفا این امانتی رو به دستش برسونید...
به سمت تلفنم رفتم و شماره پلیس رو گرفتم...
-اداره پلیس بفرمایید
+اممم...سلام...میخواستم یه مورد خودکشی رو گذارش بدم...آدرس****
-چشم خودمون رو میرسونیم...
زیاد وقت نداشتم...فقط دفتر رو روی میز گذاشتم و سریع تیغ رو برداشتم و...
خداحافظ زندگی....
.
.
.
(داستان از نگاه راوی)

زندگی با تو شیرین ترین رویا...
و بدون تو دردناک ترین عذاب است...
نفس عمیقی کشید و دفتر را بست...
با لبخند به سنگ قبر روبه روش که بزرگ روش نوشته شده بود *دارسی کِلینز* نگاه کرد...
اشک هاش رو اروم از روی گونه هاش پاک کرد و با صدای گرفته و بمش گفت:منو ببخش دارسی...منو ببخش فرشته شیرین من...

بوسه ای به سنگ قبر زد و به دفتر صورتی رنگ که تنها یادگار از دارسی بود نگاه کرد...
بوسه ای به دفتر زد و برای اخرین بار به سنگ قبر دارسی نگاه کرد و...
رفت...
او رفت...
دارسی هم رفت...
و تنها چیزی که از او باقی ماند...
دفتر صورتی رنگی بود که رویش نوشته شده بود *یادداشت هایی برای او*

*************************
و پارت آخر...
این پایان داستان عاشقانه و غم انگیز دارسی و هری بود...
نمیدونم ولی امیدوارم که واقعا ازش خوشتون اومده باشه...
خب این اولین کار من بود و من مثل همیشه زیاد به نوشتنش مایل نبودم اما...
بالاخره دل رو زدم به دریا و براتون نوشتمش...
امیدوارم خوشتون اومده باشه...
از تموم شماها که Notes for him رو خوندین و حمایتش کردین واقعااا واقعاااا ممنونم...
راستش اول که شروع به نوشتن کردم فکر نمیکردم بخواد به این اندازه خواننده داشته باشه...
اصلا راستش امیدی بهش نداشتم..
ولی وقتی میدیدم دوسش دارین و میخونیدش و بهش علاقه دارید واقعا خوشحال میشدم و به نوشته هام امیدوار میشدم...
امیدوارم که از منو دارسی و این دفتر صورتی خوشتون اومده باشه...
و باز هم ممنون بابت حمایتتون...
امیدوارم داستان زندگی هممون شبیه دارسی نباشه و بهترین چیز ها برامون اتفاق بیوفته...
*End*

1399/1/6

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 26, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Notes for himWhere stories live. Discover now