(۱ سال قبل)
داستان از نگاه هری...
منتظر پشت اتاق پرو ایستاده بودم...
به اون لباس تو تن دارسی فکر میکردم...آروم از اتاق بیرون اومد و با ذوقی که داشت چرخی زد...
-قشنگه؟
با دهن باز و چشمای گرد بهش زل زده بودم...شبیه...
-اومم..زشته؟
دیگ نتونستم طاقت بیارم و رفتم و محکممم لپش رو بوسیدم...
از حرکت ناگهانیم کمی شوکه شد ولی بعد لبخند زد...
+فرشته شیرین من...
دوباره بوسیدمش...
+خیلی بهت میاد...
-واقعا؟
+شککک نکن...
چشمکی بهش زدم و اون با ذوق به لباسش نگاه کرد...اومد جلوم و روی نوک پاش ایستاد و بوسیدم...
*
*
*
در راه خونه دستامون رو به هم قفل کرده بودیم...
هی به پاکت لباس نگاه میکرد و لبخند روی لبش عمیق تر میشد...
-بهترین هدیه کریسمس بود هری...
اینو گفت و دوباره با لبخند گشادش به پاکت نگاه کرد...
بهش لبخند زدم...
لبخندش کمی محو شد و آروم پرسید:
-هری
+جانم
ایستاد و مظلومانه به چشمام خیره شد
-امشب پیشم میمونی؟
شرمنده بهش نگاه کردم...نیمی از وجودم میگفت اگر بمونی باعث میشه بهت بیشتر وابسته بشه و ترک کردنش سخت باشه...نیم دیگری میگفت حالا یک شب که چیزی نمیشه...
نفس عمیقی کشیدم و سرمو انداختم پایین...
نفس عمیقی کشید و گفت:
-این یعنی نه...چشمام رو برای لحظه ای بستم...
گور بابای نیم اولم...
چشمام رو باز کردم...
+باشه عزیزم...
ناباورانه بهم نگاه کرد و لبخند شیرینی رو لباش نشست...
دستم رو محکم تر گرفت و ادامه داد
*
*
*
بعد از پیاده روی در سرمای سوزناک ماه ژانویه ، بالاخره به خونه رسیدیم...
طبق عادتش رفت و چای دم کرد...
شال گردن و پالتوم رو در اوردم و روی مبل نشستم...
با دقت به خونه نگاه کردم...
دلم برای تک تک خاطره هایی که تو این خونه ساختیم تنگ میشه...
بعد مدتی با فنجون چای سمتم اومد...
-اوممم نمیدونستم تو چای میخوری یا نه؟
آروم گفتم:نه
با لبخندی که هنوز روی لب های قشنگش بود کنارم نشست...
کتاب بینوایان رو سمتم گرفت...
-میشه برام کتاب بخونی؟
+حتما عزیزم...خب کجا بودیم؟...آها دیدار ماریوس و کوزت...
-اوهوم...آروم این کلماتی را که هزار بار خوانده بودم رو میخواندم و اون داشت چای میخورد و با علاقه بهش گوش میکرد...
چشماش رو بسته بود تا بتواند شخصیت ها رو بهتر تصور کنه...کم کم فنجان چاییش رو روی میز گذاشت و بهم نزدیک تر شد...
سرشو روی شونم گذاشت...
کم کم نفساش منظم شد و روی شونم خوابید...
بغلش کردم..دلم براش تنگ میشه...خیلییییی
اگر برم چه بلایی سرش میاد؟
میتونه با نبودم کنار بیاد؟
اما خب من...مجبورم...عشقی که من به دارسی دارم قابل توصیف نیست ولی...
اجبار...
محکوم به ازدواج با کسی هستم که هیچ حسی بهش ندارم...
محکوم به زندگی با کسی هستم که دقیق نمیشناسمش...
و همه و همش اجبار...
سخته دل کندن از فرشته ای که مظلومانه تو بغلم خوابیده...
اشک هام کم کم راهشون رو به گونه هام کشیدن و صورتم رو خیس کردن...نفس عمیقی کشیدم...ساعت ۲ بامداد بود...با خودم فکر کردم شاید الان زمان مناسبی برای رفتن باشه...
با حالی گرفته بغلش کردم و بردمش سمت اتاقش و روی تخت گذاشتمش...
پتو رو روش کشیدم و پیشونیش رو بوسیدم...
دلم نمیخواست همینجوری برم...کاغذی برداشتم و روش نوشتم:
^ دارسی...
فرشته کوچولو و شیرین من...
زندگی هیچوقت اونجور که ما میخوایم پیش نمیره...
برام سخته ترکت کنم...
اما مجبورم...
امیدوارم موفق باشی...^
به نامه مضخرف و بی معنی که نوشته بودم نگاه کردم...
خیلی داغون بود...
مچالش کردم و تو جیبم گذاشتمش...فقط روی یک برگه دیگه نوشتم: *فرشته زیبای من ، دوستت دارم*
روی عسلی گذاشتمش...
برای آخرین بار با بغض بهش نگاه کردم...
خداحافظ دارسی...آروم از خونه بیرون اومدم...
بغضم ترکید...
حقش این نبود...
حق هردومون این نبود...
ما قرار بود باهم زندگی خوبی رو داشته باشیم...
موبایلم زنگ خورد..
بهش نگاه کردم و جواب دادم:
-الو هری! کجایی عزیزم؟
+دارم میام اِلن...
قطع کردم رفتم...*********************
پارت بیست و سوم...
طولااانی ترین پارت...
خب حالا دلیل رفتن هری رو فهمیدین...
خیلی بده مجبور به ازدواج با کسی بشی که هیچ علاقه ای بهش نداری...
تو اینجا هری رو فرض کنین که تو موزیک ویدیو night change بود...
نظرتون؟
VOCÊ ESTÁ LENDO
Notes for him
Fanficزندگی با تو شیرین ترین رویا... و بدون تو دردناک ترین عذاب هست... (Completed)