شب رفتنت...

106 23 3
                                    

شب رفتنت، برایم بینوایان میخواندی و من چای میخوردم...
نوازشم میکردی و من با لمس دست هایت به خواب رفتم...
خوابی شیرین در کنار تو...
اما کاش هیچوقت چشمانم را نمی بستم...
چون به امید بوسه هایت بیدار شدم و تو آنجا نبودی...

*************************
پارت سوم...
امیدوارم از جملات خوشتون اومده باشه...
همه ی اینا رو تو ذهنتون تصور کنین...
میتونید خودتون رو جای دارسی بزارید...

Notes for himHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin