[part8]

1K 203 18
                                    

ووت♡
..............

_هیول
_یعنی چی؟!
_اوله بخش دوم اسم تو و بخش دوم اسم چانیول
_اها!خیلی اسم قشنگیه:))
.................................................
_سلام چانی

_سلام ،خوبی؟!

_نه،وقتی تورو نمیبینم چرا باید حالم خوب باشع؟!

_تو که میدونی سرم چقدر شلوغ بود این چند وقت دوهفته دیگه پرواز دارم و هنوز هیچکاری نکردم

_امشب وقتت آزاده؟!

_اره امشب میتونی بیای اینجا

_باشه میام

_اوکی پس تا شب

_بای

بعد از اینکه تلفن قطع کرد راه افتاد سمت بکهیون

_ببین این آخرین جلسمونه تو حدود دوهفته است که میای و من همه چیو گفتم فقط باید به خودت زحمت بدی و اون کاغذارو بخونی

_اوکی،پس من میرم دیگه،بابت این چند وقت ازت ممنونم

_بخاطر خودم کردم نه بخاطر تو

اینبارم مثل تمام روز های این دوهفته تیکه انداخته بود

وسایلمو جمع کردم و بدون خداحافظی از عمارت پارک زدم بیرون به طور مجزه آسایی امروز حالم خوب بود و میخواستم تا خونه پیاده برم

از اینجا تا خونمون یکم زیاد بود ولی با این حال تصمیم گرفتم پیاده برم تا یکم هوام عوضشه

کمتر از دوهفته دیگه پرواز بود و اکثر کارای انتقالمون انجام شده بود یسری وسایل که برامون مهم بود مثل کتابا و وسایل دیگه از قبل به خونمون تو فرانسه فرستاده شده بود

به پیشنهاد بابام فقط چند دست لباس قرار بود ببرم و لباس هامو اونجا بخرم

هم دلم میخواست برم هم دلم نمیخواست
دلم میخواست برم چیزای جدید یادبگیرم و تو کارم پیشرفت کنم و از اونور به چان نزدیک تر شم
ولی دلم نمیومد از لوهان و خانوادم دل بکنم نمیتونستم از خونه واتاقم دور بشم

این دو هفته مثل چشم بهم زدن گذشته بود طوری که حتی روزهای ماه از دستم در رفته بود نمیدونستم امروز چندم ماهه

نیم ساعت که از پیاده روی گذشت حس کردم دیگه نای راه رفتن ندارم همون جا وایستادم یه نگاهی به دور بر کردم یکم جلوتر ایسگاه اتوبوس بود

تا جایی که یادم میومد تاحالا سوار اتوبوس نشده بودم و این اولین بارم بود.

چند دقیقه منتظر موند تا اتوبوس برسه و سوار بشه
کل راه چشمش به خیابون بود اصلا توجه نمیکرد این راه ها براش یکم تازه است

نیم ساعت بعد وقتی اتوبوس خالی شد راننده ایستاد گفت که آخر ایسگاهه و از این جلوتر نمیره و بک به اجبار پیاده شد

Before i kill you in my dreamWo Geschichten leben. Entdecke jetzt