[part17]

937 172 11
                                    

ووتای من کو؟!
.................‌‌‌

_من...من..م

_تو چی؟!میخوای بگی این همه مدت که من تورو مثل برادرم میدونستم تو عاشقم شدی،هربار که بهم نزدیک میشدی با منظور بود؟!

_نه.....این....اینطور نیست

_پس چطوریه چان؟!ازم چی میخوای؟!اینکه دوست پسرت باشم

_نه...نه...من واقعا...

داشت برای حرف زدن تلاش میکرد که یدفعه کمربندش باز شد و کشیده شد سمت هیونگش و دوتیکه گوشت چسبید به لباش

باورش نمیشد
باور نمیکرد از طرف هیونگش داشت بوسیده میشد

با چشمای گشادش زل زده بود به هیونگش که با چشای بسته داشت میبوسیدش

پسر بزرگتر یدفعه ازش جدا شد و یقشو گرفت

_اینو میخوای؟!

_ه...هیونگ

_جواب من و بدهههه،میخوای زیر من باشی؟!!!!میخوای با کسی رابطه داشته باشی که ازت پنج سال بزرگتره؟

_هیونگ....ل...لطفا آروم باش

_به من نگو هیونگگگگگگ،جواب من و بده

چان بخاطر صدای بلند هیونگش چشاشو بست و گوشاشو گرفت
همه اعتماد به نفسشو جمع کرد و گفت

_اگه آروم بشی همه چیو برات تعریف میکنم هی..

_گفتم بهم نگو هیونگگگ

_اوکی اوکی،برات تعریف میکنم یونگ، فقط آروم باش

یونگ دستاشو از یقه ی چان جدا کرد و به پشتیه صندلی تکیه داد

بعد از گذشت ده دقیقه که نفساش آروم شده بود گفت

_شروع کن

چان نفس عمیق کشید و شروع کرد
به هرحال که یونگی باید همه چیز و میفهمید

_تو معروف بودی،ندیده بودمتا ولی میشناختمت،پدرم همیشه تعریف تورو میکرد میگفت توام باید یکی مثل یونگ بشی،مثل اون موفق،هربار که کیونگ میومد خونمون بهش بابت داشتن همچین برادری افتخار میکرد،تو ذهنم مثل یه قهرمان بودی،اون روزی که اومدیم خونتون اولین بار بود میدیدمت...تو همون نگاه اول تمام صفت هایی که پدرم بهت نسبت داده بود و توت دیدم..به نظرم تو کاملترین بودی و هستی...خب من تاحالا عاشق نشده بودم و به عشق در نگاه اول اعتقاد نداشتم...به نظر من آدما رفته رفته عاشق میشن...ولی فکر کنم من در نگاه اول عاشق تو شدم فقط رفته رفته حسم عمیقتر میشد...کل اون تایمی که خونتون بودیم من تپش قلب داشتم و نگاهم ناخداگاه رو تو زوم بود،از خودم متعجب بودم،دلیل احساسامو نمیدونستم،درسته از قبل حدسایی راجب گرایشم میزدم ولی خب تاحالا به پسری چشم نداشتم و خب تو...تو اولیش بودی...اون شب با خودم خیلی کلنجار رفتم،به حسم فکر کردم ،به تفاوت سنی،به این که ممکنه تو اصلا گی نباشی و اینکه تو من و یه بچه میدونی،خیلی فکر کردم و بعد چند روز به یه نتیجه رسیدم...این که عاشقت شدم...میدونی عاشق شدن که دست خود آدم نیست...من نمیتونم جلوی قلبمو بگیرم بگم عاشقش نشو...خیلی سعی کردم حسمو از بین ببرم ولی نتونستم

Before i kill you in my dreamWhere stories live. Discover now