11

231 51 0
                                    

(وی)
اون فاکیول منو توی این پارتی بزرگ تنها گذاشت و رفت تا با یه دختر عشق و حال کنه، در حالی که من تو این پارتی هیچ کس رو نمی شناختم ی گوشه کز کردم!

ی شات از شرابی که سفارش داده بودم نوشيدم و به پيست رقص نگاه کردم، دختر و پسر ها به طرز دیوانه وار یا می پریدن و در حالی که بدن هاشون رو تکان میدادن حرف می زدن

با خودم داشتم فکر می کردم اگه الان پلیس رو خبر کنم شک نداشتم تعداد  زیادی دختر و پسر هایی رو گیر مینداختن که به سن قانونی نرسیده بودن... اما چون دوست خودم همین الان رفته یکی از همین دختر ها رو بکنه نمی تونستم با خودم کنار بيام که لو بدمش (نه اینکه خیلی رابطه خوبی با هم دارين 😐)

با صدای آهنگ سرم و با ریتم تکان می دادم و دنبال نیمه گم شده ام بودم، ولی با دیدن کسی که مقابلم قرار گرفت خشک شدم
اون بی همه چیز اینجا چیکاررر می کرد؟؟؟؟
_تت..تو..
_وی خیلی وقته ندیدمت! چه خبر پسر؟اوه ببخشید آجوشی؟
با عصبانیت به پسر بیشعور 22ساله مقابلم نگاه کردم ی جوري ميگه آجوشی انگار من پدر بزرگ محله اشونم!
_تو اینجا چه غلطی میکنی؟هنوز جای رد پاهات تو اداره خشک نشده...بعد باز اومدي دردسر درست کنی؟اون بلاهایی که سرم آوردی بس نبود؟

جونگکوک با لبخند مليح به حرف هام گوش می داد و واقعا من نمی دونستم کی قراره از دست این لبخند ها خلاص شم
_ااا نه بس نبود... به نظر من تو هنوز جذاب ترين افسری هستی که تا حالا دیدم..فکر کنم آخرین ملاقات ما، ماه قبل بود آره؟وای باورم نميشه تا یک ماه ندیدنت رو تحمل کردم...آخه ديگه چیزی به ذهنم نمی رسید...

برای هزارمين بار خودم رو لعنت کردم که چرا این پسر رو نجات دادم!

(فلش بک)

جونگکوک رو برای اولین بار تو عملیات دیدم...به ما گزارش داده بودن که پسری رو تو پاساژ لوته گروگان گرفتن، پس من و چند نفر از افسر ها به پاساژ رفتیم... خیلی همهمه شده بود و مردم جیغ می کشیدن یکی از مشتری ها زده بود به سرش و چاقو در آورده بود، گذاشته بود روی شاهرگ جونگکوک، پس افسر مین با مهارت تیر اندازی که داشت به دست مرد شلیک کرد و من از فرصت استفاده کردم و با یک حرکت ماهرانه مرد رو زمین زدم ، ماموریت ما به اتمام رسیده بود و افسر مین و بقیه همکار هام داشتن وسایلشون رو جمع می کردن، اون مرد هم دستگیر شد...(تا اینجا مشکلی نبود)
ولی وقتی من جونگکوک رو از روی زمین بلند کردم اون به من خیره با اون چشم ها بزرگ نگاه کرد شبیه فن بوی ای شده بود که برای اولین بار آیدل مورد علاقه اش رو میبینه پس با لبخند به جونگکوک گفتم
_حالت خوبه؟جاییت که صدمه ندیده؟

جونگکوک با گونه هايي که رنگ گرفته بود به آرامی گفت
_م..من خوبم ممنون که منو نجات دادی.. ببخشید مي تونم بپرسم اسمتون چيه؟البته اگه دوست ندارید می تونيد نگید

Dark house [S2]Where stories live. Discover now