بکهیون با ترس به سر هايي ک روی زمین بودن نگاه می کرد و با بهت پرسید
_چانیول این ها رو تو کشتی؟
با سوالش به چانیول که با چهره ای رنگ پریده بهش نگاه می کرد خیره شد...
نمی تونست باور کنه.....
چانیول پوزخند صدا داری زد و در حالی که با دست راستش پهلوش رو نگه داشته بود جواب داد:_چی شد؟ترسیدی؟ تو ک ادعا می کنی منو دوست داری پس نباید از من بترسی... درسته؟
بکهیون با نگرانی گفت
_تو...جواب سوالم رو ندادی..
_آره!
بکهیون احساس کرد ک ديگه نمی تونه نفس بکشه.. قلبش به شدت درد می کرد و عرق کرده بود...
دارو هاش!
اما...مشکل اینجا بود ک بکهیون ديگه نمی خواست ادامه بده!همین الان دوست داشت بمیره... می خواست از این عذاب راحت بشه..درد قفسه ی سینه اش به حدی زیاد شد که دو دستش و روی قفسه ی سینه اش قرار داد و ناله ی آرامی کرد...
نفهمید چه اتفاقی افتاد که چانیول محکم دو دستش و گرفت با تحکم گفت
_دهنت و باز کن!بکهیون با دیدن دست راست چانیول که مشت شده بود متوجه شد چانیول می خواد چیکار کنه،پس لب هاش رو بهم فشار داد...
_بهت می گم دهنت رو باز کن!لجبازي نکن بکهیون!
اما بکهیون نمی خواست چانیول اون دارو ها رو بهش بده....بودن با چانیول در حالی که چند سر جدا شده داخل اتاق بود باعث می شد به این فکر کنه "بزودی مثل همین افراد کشته میشی"پس مصمم تر در رابطه با تصميمش می شد..چانیول وقتی دید بکهیون باهاش همکاری نمی کنه مجبور شد از پاهاش کمک بگيره و با دستش سعی کردن دهن کوچیک بکهیون و باز کنه
در آخر با گرفتن بینی بکهیون پسر ریز جثه رو مجبور کرد دهنش و باز کنه و قرص ها رو به یکباره وارد دهنش کرد، دستش و برای اطمینان روی لب های بک قرار داد تا از احتمالات ممکن جلوگیری کنه!
بعد از اینکه مطمئن شد بکهیون حالش خوبه از روش بلند شد و به بکهیون که بیهوش شده بود نگاه کرد و از اتاق بیرون رفت
لباس گرمی برداشت..
ساک خودش و بکهیون رو آماده کرد... حالا که فکرش و می کرد از اول نباید به بکهیون سر جنازه ها رو نشون می داد... می تونست بعد سفر کوتاهی که داشتن نشونش بده ولی می ترسید بکهیون بیشتر از این شوکه بشه...
هیچ تضمینی نبود!چون ممکن بود از ترس بلایی سر خودش بياره! اون این رو نمی خواست... نه الان!
ناگهان سر چانیول(ته سان) به شدت تیر کشید!داشت ضعیف می شد!نه... نباید این اتفاق می افتاد.
صدا ها داخل گوشش داشت شدید و شدید تر می شد...
با عصبانیت داد بلندی کشید و گلدون روی میز و محکم به دیوار پرت کرد...
با قدم های محکمش خواست دوباره به اتاق بکهیون برگرده... اما صدای سوت بلندی که تو گوشش پخش شد باعث شد دو دستی گوشش رو بگيره و با عصبانیت داد بزنه
_تمومش کن!
از گوش سمت چپش داشت خون میومد! صدای سوت بلند قطع شده بود... با انگشت اشاره اش به خونی که از گوشش اومده بود دست کشید و با بیحالی رو به دیواری ک به سمتش گلدون پرت کرده بود نگاه کرد و گفت
YOU ARE READING
Dark house [S2]
Fanfictionچانیول در حالی که تسخیر شده دوباره برمي گرده! بکهیون دوباره با کابوس شب هاش مواجه ميشه اما سوال اینجاست، بکهیون تنها بازمانده از اون خونه نبوده.... پس چرا چانیول فقط به دنبال اون آمده؟ گذشته هيچوقت آدم ها رو رها نمیکنه حتی اگر واسه از بین بردن اتفاق...