17

215 52 0
                                    


بچه ها باورتون ميشه 17 پارت تا الان شده؟😐
من باورم نمیشه 😂لعنتی هنوز کلی اتفاق موندهههه
خب.... بریم سراغ فیک🎆

___________________________________
(فلش بک)
(ته سان)
بعد اون روز همه چیز تغییر کرد مرگ جیمین باعث اتفاقات زیادی شد، هنوز باورم نميشد جیمین از پیشم رفته و می خواستم اون یونگی عوضی رو با دست های خودم بکشم اما یونگی بعد از مرگ جیمین به سرعت عمارت رو واسه فروش گذاشت و شرکتش رو به آمریکا انتقال داد و خودش هم به آمریکا رفت!

کلارا جيمين رو تو جنگل دفن کرد بدون اینکه کسی متوجه بشه!حتی به من هم نگفت که جيمين رو کجا دفن کردن و تنها کسی که از مکان قبر جيمين خبر داشت ليندا بود

اون روز بعد از اینکه منو تو عمارت شوگا پیدا کردن باديگارد های کلارا از خودشون ی یادگاری برام گذاشتن اون هم شکسته شدن دست راستم بود

ليندا از من متنفر بود و اینکه تو مرگ جيمين من مقصر بودم به این احساسی که نسبت به من داشت کمک نمی کرد....کلارا، ليندا رو به خاطر اینکه سعی داشت بهم آسیب بزنه اخراج کرد و دو ماه از زمانی که ليندا رو آخرین بار دیده بودم می گذشت

کار هايي که کرده بودم و نمی تونستم جبران کنم و تجاوزی که به جيمين شد همه اش تقصیر من بود
برای همین مثل هر روز با دست شکسته ام تو مخفی گاهی که منو جيمين از دست لیندا توش قایم می شدیم بودم

اشک هام دوباره روی صورتم جاری شد، این اواخر انقدر گریه کرده بودم تا جایی که زیر چشمام گود شده بود
نمی تونستم شب ها بخوابم و وقتی بهم استرس وارد می شد نفس نمی تونستم بکشم
این ها همه از وقتی شروع شد که جيمين رو از دست دادم

به آسمون نگاه کردم...از این مکان از این جنگل و اون خونه متنفر بودم!از آدم های داخل اون خونه از همه اشون... تقصیر اونا بود که جيمين از پیشم رفت و تنهام گذاشت

کلارا هيچوقت به ضرر خودش کاری نمی کنه به همین خاطر از من در برابر لیندا محافظت کرد
خیال نمی کردم که اون دلش برام سوخته... برعکس مطمئن بودم برای اینکه منو به فرد ديگه ای بفروشه نذاشت لیندا منو بکشه!....آره اون همچين آدم کثیفی بود...

بعد از اینکه گریه کردم به درخت های که دورم و گرفته بود نگاه کردم، گذشت زمان رو احساس نمی کردم.... فقط ی نفر می تونست حالم رو خوب کنه!
پس در حالی که چشمام گرم شده بود برای خوابی عميق زمزمه کردم
_جیمین... کاش اینجا بودی....
.
.
.
.
.

چشمام رو از سرمایی که به وجود اومده بود باز کردم، اما هوا تاریک شده بود!
بهترین تصمیم این بود که سر جام بمونم تا فردا صبح حرکت کنم سمت خونه...خوب می دونستم قراره به خاطر این اتفاق توسط پرستار جدید به خوبی تنبیه بشم!

پس خودم رو جمع کردم و تا صبح بیدار موندم...
وقتی هوا روشن شد به سرعت بلند شدم و سمت خونه حرکت کردم....
اما...هر چه قدر به خونه نزدیک تر می شدم ترسی که به دلم افتاده بود بیشتر می شد!با دیدن باديگارد ها که هر طرف خونه به بدترین شکل کشته شده بودن چشمام رو بستم و سعی کردم نفس هام رو منظم کنم
این ديگه چه کوفتی بود؟

Dark house [S2]Where stories live. Discover now