Part 04

2.8K 577 111
                                    

خودش متوجه شده بود که جونگین این روزا زیاد حرف نمیزنه و زیاد تو فکر میره.
حتی گاهی زیادی لوس میشد و متعجبش میکرد.

_" لازم نیست کار خاصی بکنی، فقط مثل همیشه باش و اگه دیدی حساس و دلنازک شده سرزنشش نکن. "

چانیول که دید دونسنگش چند لحظه ای میشه تو فکر فرو رفته مخاطب قرارش داد و نون تستِ مربا مالی شده رو داخل بشقاب گذاشت و سمتش گرفت.
سهون از روی اوپن پایین اومد و بشقاب‌ُ دستش گرفت.
~" ممنون چانیول، میرم بخوابم. "

چانیول با لبخند براش سر تکون داد و در سکوت ساندویچش رو تموم کرد.
بعد از برداشتن یه بطری کوچیک آب معدنی وارد اتاق خواب شد.
یادش اومد چمدونش رو از نشیمن برنداشته پوف خسته ای کشید و رفت چمدونش رو آورد.
بکهیون زیر پتوی پفکی سفید رنگ مدفون شده بود و فقط قسمتی از موهاش مشخص بود.
لبخندی گوشه ی لبش نشست.
کلاه و عینکش رو روی میز کنار تخت گذاشت و بعد از درآوردن لباساش با یه شلوارک زیر پتو خزید.
فرو رفتن تشک، چرت پسر بزرگتر رو پاره کرد.
سرش رو سمت دیگه ی تخت برگردوند و وقتی چانیول رو دید که بهش زل زده با لبخند خودش رو بین بازوهای عضله ایش جا داد و پیشونیش‌ُ به سینه ی تخت چانیول چسبوند.
+" خوابمو پروندی... "
چانیول دستاشو دور کمر و گردن دوست پسرش حلقه کرد.
_" ببخشید.. "
بکهیون سرش‌ُ از روی سینش بالا آورد و بهش نگاه کرد.
+" چرا مسواک نزدی؟ "

چانیول چشماشو بست چون چندین ساعت رانندگی توشب حسابی چشماش‌ُ اذیت کرده بود.

_" خستم بکهیونی.. "

بکهیون هوم آرومی گفت و دوباره پیشونیشو جای قبلی قرار داد.

+" بوی بادوم زمینی میدی. "

هر دو پسر اونقدر خسته بودن که ثانیه ای بعد فقط صدای آروم و منظم نفساشون به گوش میرسید.

_ _ _ _ _ _ _ _ _                




سهون با بشقاب و سوسیسی که هنوز بقیشو نخورده بود وارد اتاق شد.
جونگین با چشم های بسته روی تخت نشسته بود و این متعجبش کرد.
صدای بسته شدن در باعث شد پسر خسته چشم هاش‌ُ باز کنه و به اون سمت نگاه کنه.
×" چمدونمو نیاوردی؟ "
سهون خواست به پیشونیش بزنه که یادش اومد هر دو دستش پره.
سمت جونگین رفت و بشقاب‌ُ دستش داد.
~" ببخشید یادم رفت... تا اینو بخوری میرم میارم."
جونگین بدون حرف بشقاب‌ُ گرفت و به خارج شدن سهون خیره شد.
نگاهی به تُستِ توی بشقاب انداخت.
گشنش بود ولی اشتها نداشت.
مثل وقتایی که از خستگی داری جون میدی ولی خوابت نمیبره.
انقدر بی هدف به دونه های تیره ی تمشک روش زل زد تا سهون با دوتا چمدون برگشت.

~" چرا نخوردی؟ "

چمدونارو کنار تخت گذاشت و در هر دوشون‌ُ باز کرد.
×" اشتها ندارم. "

Truth Or Dare?! Donde viven las historias. Descúbrelo ahora