Part 08

2.6K 497 86
                                    

تنها کسی که تو ویلا بیدار بود سهون بود که به سقف زل زده بود.
حین خواب جونگین تو بغلش جابجا شده بود و ناله‌ی آرومش باعث شده بود سهون نگرانش بشه و خواب از سرش بپره.
نگاهی به ساعت دیواری انداخت.
شش غروب شده بود و اتاق داشت تاریک میشد.
جونگین جوری عمیق به خواب رفته بود که یه خرس تو زمستون به خواب میرفت.
از تشبیهش به خنده افتاد و نگاهش رو از سقف به جونگین داد.
موهای مشکی براقش رو بالشت پخش شده بود و گوشه ی دهنت کج.
به پهلو چرخید، یه دستش رو زیر سرش گذاشت و زل زد به پسر خوابیده.
تصميم گرفت اونقدر بهش زل بزنه تا بالاخره از خواب بیدار بشه.



_ _ _ _                       



بکهیون بعد از دوساعت خواب عالی، سرحال از جاش پاشد و دوش گرفت.
وقتی از حموم بیرون اومد چانیول همچنان خواب بود. یه پلیور پشمی نسبتاً نازک با شلوار راحتی تنش کرد و موهاش رو خوب با حوله خشک کرد. حوصله‌ی تحمل سروصدای سشوار رو نداشت. وقتی ساعت شش شد و چانیول همچنان غرق در خواب بود به طرفش رفت.
چشای درشتش نیمه باز بودن و آب از گوشه ی دهنش روی بالشت سرازیر شده بود.
هر کس دیگه ای جای بک بود بدون شک فکر میکرد چانیول تو خواب سکته کرده.
خم شد و با خنده‌ی بی صدایی موهای پخش شده روی شقیقش رو کنار زد و بوسه عمیقی به پوست داغش زد.
وقتی عقب کشید چشمهای چانیول با خواب آلودگی بهش خیره شده بودن و لبخند کوچیکی هم به لب داشت.

_" صبح بخیر... "

بکهیون دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره و به خنده افتاد.
لبهای کش اومده ی چانیول دوباره جمع شدن و چندبار با گیجی پلک زد.

+" هنوز لود نشدیا. الان غروبه عزیزم، پاشو دوش بگیر باید بریم برای شام یه چیزایی درست کنیم."

بکهیون درحالی که سعی میکرد خندشو کنترل کنه گفت و سمت در قدم برداشت.

+" من میرم تو آشپزخونه. دوش بگیر زود بیا. "

چانیول برای بکهیونی که دیگه تو اتاق نبود سر تکون داد و با خیال راحت از جاش بلند شد و همونجور کون لخت به سمت حموم رفت.
بدنش رو گربه‌شور کرد و زود بیرون اومد. موهاش رو در حد خشک شدن سشوار کشید و همونجور فر رو پیشونیش رهاشون کرد.
وقتی از اتاق بیرون اومد صداهای ضعیفی از آشپزخونه به گوش میرسید.
وارد آشپزخونه که شد بکهیون داشت یه سری مواد رو روی میز میگذاشت.

_" چیکار میکنی؟ "

بکهیون بسته ی کیک برنجی رو روی میز گذاشت و با لبخند نگاش کرد.

+" صبح بخیر.. "

با خنده گفت و چانیول هر چند چشم‌هاش رو چرخوند اما اونم به خنده افتاد.

_" خیله خب حالا.. خواب آلود بودم... "

دستش رو دور شونه های بک حلقه کرد و بوسه‌ی سبکی یه گردن سفیدش زد.
بکهیون که همچنان نخودی می‌خندید کمی تو خودش جمع شد اما با فاصله گرفتن چانیول دوباره صاف ایستاد.

Truth Or Dare?! Where stories live. Discover now