♤شَبِ خْیْسْ♤

461 88 126
                                    


ــــــــــــــــــــــــ♠ـــــــــــــــــــــــ


***

مثل همیشه خدمتکارها یادشون رفته بود پرده رو بکشن و خورشید باز هم نیزه‌های طلاییش رو به سمت چشم‌های من فرستاده بود.

اگه هوا آفتابی بود پس صدای بارون رو از کجا می‌شنیدم؟

سعی‌کردم چشم‌هام رو باز کنم؛
موقعیتی که اصلا به اتاقم شباهت نداشت.
حالا دیگه چشم‌هام، بی دفاع شده بودن و نیزه‌ها مستقیم به مردمک‌هام حمله میکردن.
دست هام انگار به پشت سرم بسته شده بودن.
ترس...
من قرار نبود تنها باشم.

چشم‌هام دوباره سپر دفاعی شونو برداشتن و من سعی کردم در سیاهی پشت پلک‌هام تمرکز کنم.

هجوم خاطرات؛
خاطراتی که مال من نبودن.
شمشیر‌های چوبی...
صدای بچگانه‌ای که میگفت:

"صبر کن، هیونگ صبر کن منم بیام."

هاله صورتی و بنفش چشم‌هاش...

نه...
این نمی تونست واقعیت داشته باشه.

هجوم اشک به چشم های گشاد شدم با فریادم در‌هم‌آمیخت.
فریادی که به صدای چک چک ختم شد، اما نه چک چک قطره های بارون.
چک چک قطره های خون.


من دیگه انسان نبودم...


***

۰{سوهو}۰


شب ...


هوا کاملا تاریک بود.
مه همه جا رو فرا گرفته بود و من به سختی میتونستم جایی رو ببینم.
خوردن دندون‌هام بهم رو می‌تونستم با سرما توجیه کنم ولی لرزیدن قلبم فقط با ترس توجیه می‌شد. ترسی که به شدت مغزم اصرار بر انکارش داشت.
مغزم حتی بوی شدید خون رو هم انکار می کرد.
تمام تنم خیس بود از شلاق های بی‌امان بارون، اما هنوزم امیدوار بودم. در حقیقت انتخاب دیگه ای به جز امیدوار بودن نداشتم.
سنگینی و گرما‌ی تنش که به وضوح توی این سرما حس می‌کردم تنها دلیل سر پا بودن من بود.

به شوخی گفتم:« این هاپوی‌گنده چی میخوره که انقد سنگینه؟»

لرزش صدام کاملاً در تضاد با شوخ طبعی مسخره‌م بود، اما می‌خواستم صداش رو بشنوم. باید زنده می‌موند و من باید بیدارش نگه میداشتمش.
حق عقب کشیدن نداشتم.
حق نداشتم مردن وارث "لیوادیا" رو باور کنم، همونطور که اون حق نداشت بمیره.

به سختی صدای پر از دردشو شنیدم :«پیر شدی...در ضمن هیچ وقت به یه گرگ زخمی نگو هاپو.»

با تکونی، جای تن بیجونش که داشت از روی کمرم سر می‌خورد رو محکم کردم.

یهو داد زد:«لعنتی...زخمم...»

زخم خیلی عمیقی بود و با اون همه خونی که ازش رفته بود، زنده موندنش معجزه به نظر میرسید و حرف زدنش حتی فراتر از معجزه بود.
دست‌هام‌ رو محکم تر از قبل دورش پیچیدم و ادامه دادم.

اماجهنمِ بی انتهای من بیش از حد سرد،خیس و تاریک بود.

داشتم کم می آوردم که نور دیدم؛
نوری که از میون تاریکی این شب خیس به خوبی خود نمایی می‌کرد.
به سختی این همه راه رو از وسط جنگل اومده بودم و حالا که به نور امید داشتم جایی برای تردید باقی نمی‌موند.
قدم‌هام رو سریع تر کردم.
انگار مه کمتر شده بود، حالا واضح تر میدیدم؛ کلبه ای کوچک منبع نور بود.
در زدم.
خود به خود باز شد.
کمی جا خوردم. بهتره بگم ترسیدم، ولی سرما و حال لیدو بهم اجازه هیچ تردیدی رو نمی‌داد.
همونطور که سعی می‌کردم تعادلم رو حفظ کنم گردنبندش رو که از کنار گردنم آویزون شده بود، زیر پیراهنش انداختم و وارد شدم.

ــــــــــــــــــــــــ♠ـــــــــــــــــــــــ

نام اصلی: Lee Gunmin
لقب: Seoho (سوهو)
متولد:شهرLUNA(پایتخت)واقع در ایالت لیوا
پدر: وزیر ارشد شاه اسبق/در جنگ کشته شد.
موقعیت: محافظ/بست فرند لیدو
سن: 25
قد: 176
وزن: 63
مشخصات ظاهری:
موهای سفید و چشم های بنفش-صورتی (زال)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♠ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سلام به همگی 🌙
خب خب اینم از پارت اول (:
امیدوارم خوشتون اومده باشه
میدونم که متوجه شدین تم کلی داستان با چیزایی که تا حالا نوشتم متفاوته
اما مطمئن باشین پشیمونتون نمیکنم
💛💛💛
اگر خوشتون اومد این ستاره ی کوچولو رو نارنجی کنید
و اینکه خوشحال میشم اگر کسی رو میشناسید که اینجور داستان ها رو دوست داره این بوک رو بهش معرفی کنید.
خب این بوک از گروه معروفی نیست اما برای من به معنای "بهترین کارمه" که زندگیمو پاش گذاشتم.
ممنون بابت حمایت های همیشگی تون
منتظر نظراتتون هستم.
تیزر رو هم یادتون نره ببینید :)
@

oneus_story

Blood MoonWhere stories live. Discover now