♤رَهْبَرْ،مْآشِهْ،چِشْمْ،نِیَّتْ♤

199 41 97
                                    

۰{2n£2}۰

شاید سوهو یکی از وارثین نبود اما وجود او در آن تیم سه نفره وزنه‌ی سنگینی محسوب می‌شد.
آنقدر سنگین که موقع خداحافظی، زمانی که کارلا دستش را با گرمی فشرد، شیشه ای کوچک از خون گوزن را هم در دستش گذاشت و سوهو خوب معنی نگاه نگران کارلا را فهمید.
کارلا می‌دانست که به هاله‌ی صورتی و بنفش چشم های سوهو می‌تواند اعتماد کند.

خداحافظی کارلا و شاهزاده رسمی بود اما چشم های کارلا چیز دیگری می‌گفتند.
کارلا:«تاج پادشاهی منتظرته پسرم.»
و این "پسرم" های صادقانه‌ی کارلا دقیقا همان چیزی بودند که قلب شاهزاده لیدو با نگاهی سخت و ظاهری سخت تر از آن را نرم می‌کردند.

و اما هوان وونگ...
خداحافظی کارلا و هوان وونگ کمی بیشتر طول کشید و سوهو و لیدو می‌دانستند که باید آنها را تنها بگذارند، اما دست‌های هوان وونگ که محکم دور شانه‌های کارلا حلقه شدند از گوشه‌ی چشم سوهو و لیدو دور نماندند.
برای هوان وونگ کارلا دقیقا حکم "همه کسش" را داشت؛ مادر... پدر... خواهر... برادر و دوست...
شاید اگر می دانست به زودی دوباره کارلا را خواهد دید، این خداحافظی آنقدر برایش دردناک نبود.

***

ساعتی از شنیده شدن صدای تاختن سه اسب به سمت غرب می‌گذشت.حالا تقریبا در نیمه های جنگل بودند؛ همان جایی که پرتو های خورشید هم به سختی از میان شاخه های درختان به زمین می‌رسیدند.
برای سوهو این جنگل حکم جهنم روی زمین را داشت.هنوز هم از یادآوری مردن لیدو تمام تنش به لرزه می‌افتاد.

حالا به اندازه ی کافی از مرز شدوم دور شده بودند و تصمیم مهمی که باید گرفته می شد، سخت ذهن لیدو را مشغول کرده بود.

لیدو:«دهنه ی اسباتونو بکشید، پسرا.»
بلک* انگار حرف لیدو را شنید و ایستاد، اما لیدو آشفته تر از آن بود که اسبش را لوس کند. هر چند به نظر نمی رسید بلک احتیاجی به لوس شدن داشته باشد به هر حال او یک اسب نر سرتاپاه سیاه بود.

سوهو که انگار یک دوست جدید پیدا کرده بود، آرام به یال اسبش که مثل موهای خودش سفید بود، دست کشید و گفت:« آروم باش دبلیو* آروم دختر.»

هوان وونگ تقریبا روی کمر هانی* دراز کشیده و صورتش را بین یال های نرم و بور هانی مخفی کرده بود و چرت می‌زد. سوهو افسار آزاد هانی را گرفت و به شانه هوان زد تا بیدارش کند.

هر سه -هوان وونگ با سختی و کمی تاخیر- از اسب ها پایین آمدند گرچه برای هوان وونگ بیشتر شبیه پایین "پریدن" بود و او هنوز به این اوضاع عادت نکرده بود.

اسب ها با چمن های تازه ی اطراف ضیافتی شاهانه بر پا کردند و کمی آن طرف تر لیدو روی خطی راست راه می‌رفت و با خودش حرف می‌زد و باز راه رفته را برمی‌گشت.

Blood MoonOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz