♤آماری♤

107 29 70
                                    

اسمم... اسمم هوان‌وونگه.
وارث ایالت دیا...
ما می خواستیم کشور رو نجات بدیم.
اسمم هوان‌وونگه
اسمم... اسمم هوان‌وونگه.
ما می خواستیم کشور رو نجات بدیم.
ولی من...
فراموش نکن هوان... خودتو فراموش نکن.

•{گونهی}•

لعنتی دفعه ی چندم بود که تو این چار سال با بوی شور آهن زنگ زده از خواب بیدار می‌شدم؟
با تشر داد زدم:《 می‌تونم رژیم غذایی مزخرفتو درک کنم ولی محض رضای خدا وقتی خودتو نمی‌شوری برو تو تخت خودت بخواب، هیونگ!!

صدای به اوج رسیده‌ی من حتی باعث نشد تغییر کوچیکی توی وضعیتش ایجاد شه. دست های خونیش رو به زور از دور کمرم باز کردم و از روی تخت بلند شدم؛ چه افتضاحی! تمام ملحفه ها خونی شده بودن.
بالش رو با اکراه از زیر سرش کشیدم و انداختم روی زمین. این نهایت مهربونیم با کسی بود که وسواس من رو درک نمی‌کرد؛ حداقل ضربه مغزی نمی‌شد. دست هام رو گذاشتم زیر بدنش و از رو تخت پرتش کردم پایین.
تمام ملحفه ها رو جمع کردم و با پام چندتا ضربه به دنده هاش زدم.
کی باورش می شد این آدم مشکل بی‌خوابی داره؟
نفس عمیقی کشیدم تا بتونم جلوی میل عجیبم به کشتنش رو بگیرم... هوف...
خم شدم و قبل از اینکه با تمام قوا دم گوشش فریاد بزنم، نفس گرفتم:《 بلند شو خودتو بشور!》

پله ی دوم؛ چند بار روش بالا و پایین رفتم. چقد صدای جیرجیر چوب پوسیده رو دوست داشتم، گذشته از اون قبل اینکه چوبش بشکنه نمی‌تونستم هیونگ رو راضی کنم که تعمیرش کنه.

صدای تبر...
کمی خودم رو بالا کشیدم تا از پنجره ی راهرو- که حتی قد من هم بهش نمی رسید- حیاط رو ببینم؛ پدر داشت هیزم می‌شکست. مثل همیشه وقتی هیونگ می‌رفت شکار، شکستن هیزم ها با پدر بود، به هر حال پسر کوچیکش فقط یه قدبلند استخونی بود.
بوی متعفن خون رو دیگه نمی تونستم تحمل کنم، پله ها رو دو تا یکی پایین اومدم و از در پشتی به حیاط پشت خونه رفتم. ملحفه ها رو توی سبد لباس های نشسته انداختم.
با وزیدن باد سرد اواسط پاییز به خودم لرزیدم.چشمم به رایان افتاد. خدای من...
نمی تونستم باور کنم به همین زودی رایان رو از دست می‌دم.
به طرفش دویدم و محکم بغلش کردم:《 نگران نباش رایان. بازم هم دیگه رو میبینیم. بازم بهار میشه. من قول میدم وقتی خوابی خوب ازت مراقبت کنم.》
حلقه ی دست هام رو از دورش باز کردم وتنه ی زمختش رو نوازش کردم. فقط دو تا برگ روی شاخه هاش مونده بود...
اگه هیونگ اینجا بود بازم به خاطر لب های افتاده‌م و اشک حلقه زده تو چشم هام من رو دست می‌انداخت، ولی اون نمی تونست درک کنه که چقدر سخته از درختی که با دست های خودت کاشتی و بهش آب دادی و روزها باهاش حرف زدی، جدا شی.

به سبد ملحفه های خونی لبخند زدم:《 یونگجویا!》
چشم غره رفتم و داد زدم :《 بهتره تا شب بیدار نشی چون اصلا حوصله تو ندارم.》

حرصم رو توی پام ریختم و سر خالیش کردم. سمت آشپزخونه رفتم. مثل همیشه چیز زیادی نبود؛ یکم نون بیات شده و مربای سیبی که اون رو هم مدیون رایان بودیم. همه مثل ما انقدر خوش شانس نبودن که بتونن میوه بخورن، چه برسه به مربا!
باید برای بعدا هم نگه دارم؛ یه قاشق بسه.
برای گرفتن تایید رو به بونی گفتم:《 مگه نه مادام بونیِ عزیز؟》

Blood MoonTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang