♤اولین خاطره♤

147 27 76
                                    

•{ریون}•

ماه کامل ...درخشان و تابنده؛ بهترین زمان برای شکار...
دشت وسیعی پر از نی های کوچیک و بزرگ و یه دسته ی ده نفره که قرار بود امشب نه نفره بشن.
سر دسته شون با سینه‌ی جلو داده جلوتر از همه به سمت رودخونه اومد، پوزخندی به غرورش زدم که قرار بود تا چند ثانیه دیگه به خون کشیده بشه. کمی خودم رو بیشتر توی نی ها فرو بردم و مثل یه درنده ی حرفه ای انتظار کشیدم.
دومین نفر یه بچه بود که به نظر میومد خوشمزه تره، اما از رفتار سردسته می شد فهمید که جانشین شه.
حالا که سر دسته سیر شده بود نوبت بقیه بود؛ همه کم کم سمت رود اومدن و با خیال راحت از حضور رهبرشون خودشون رو سیر کردن، آخرین نفر یه ماده ی جوون بود که بدجور لنگ میزد.
گوش سر دسته در واکنش به خرناس غیر ارادی من به سمتم برگشت.
قبل از اینکه بتونه به دسته هشدار بده باید وارد عمل می‌شدم که البته برای درنده ای به سرعت من کار سختی نبود.
توی چند ثانیه خیز گرفتم و به سمت شون حمله کردم، در آخرین لحظه بی اختیار مسیرم رو از اون کوچولوی خوشمزه منحرف کردم و دندون هام روی توی گردن ماده ی زخمی فرو کردم.
به هر حال من کسی نبودم که از خوردن یه جانشین لذت ببرم...
سر دسته با حالت تهاجمی به سمتم اومد، گوزن بی جون رو رها کردم و با نشون دادن دندون هام و خرناس های غیر دوستانه‌م بهش فهموندم دادم باید بیخیال اون غرور رهبریش بشه و بپذیره من یه درنده ام که شاخ های قطورش هم قرار نیس حریفم بشه.

***

با هجوم محتویات معده به دهنم از خواب پریدم، اما انگار چیزی توی معده م نبود.
به سختی نشستم. گلوم می‌سوخت و دهنم مزه گس و تلخی داشت.
اتاق گونهی؛
روی تخت ش که تمیز بود...
لباس های من هم تمیز بودن.
از کی تا حالا گونهی با من انقدر مهربون شده بود؟
از پنجره ی رو به روی تخت نگاه کردم. هوا گرگ و میش بود. بازم یه روز کامل خوابیده بودم، ولی حالم مثل همیشه نبود.
چقدر احساس گرما داشتم و حالت تهوع هم هنوز بیخیالم نشده بود.
سعی کردم بلند شم تا پنجره رو باز کنم که ضعف شدیدی توی بدنم پیچید. ناچار نشستم و به تخت تکیه دادم و سعی کردم با بستن چشم هام کمی از سرگیجه م کم کنم.
این دیگه جدید بود مریض شدن وارث!
پوزخند زدم... کیم ریون انگار گوزن بهت نمیسازه!
کیم ریون... چند وقت گذشته بود از زمانی که این اسم رو شنیده بودم؟
صدای پرشتاب در نذاشت بیشتر از این تو افکارم غرق شم.
چشم هام رو از ظرف بزرگ آب و حوله هایی که روی دستش بود گرفتم و پرسشگرانه به چشم‌هاش خیره شدم.
تنها جوابی که نصیبم شد همون نگاه پر از حسرت و ناراحتی ای بود که از شروع برگ ریزون به رایان مینداخت...
اما این دفعه مخاطب اون نگاه من بودم.
اونم انگار از دیدن من متعجب بود.
قبل از خالی شدن چشم های پر از اشکش ظرف از دستش رها شد و با صدای نا خوشایندی افتاد، اما گونهی نه تنها به صدای ظرف توجه نکرد بلکه حتی به خیس شدن پاهاش هم هیچ واکنشی نشون نداد.
دیگه داشتم نگرانش می‌شدم... من بهتر از همه می‌دونستم داداش کوچولوم چقدر وسواسیه.
مسخ شده بهم زل زده بود.
خواستم بلند شم که باز هم اون سرگیجه ی لعنتی مزاحم شد. چشم‌هام رو بستم و دستم رو به سرم گرفتم و گفتم:《 گونهی... سرم گیج میره... حالت خوبه؟ چیزی شده؟》

Blood MoonWhere stories live. Discover now