♤وْآرِثْ♤

235 69 97
                                    

ــــــــــــــــــــــــ♠ـــــــــــــــــــــــــ

۰{2n£2}۰

سوهو با تعجب به اطراف نگاه کرد؛
اولین چیزی توجه‌ش را جلب کرد، شیشه های قرمز و بزرگی بودند که همه جا دیده می‌شدند و نور قرمز ملایمی را در اطراف منعکس می‌کردند.
کف پوش هایی از مرمر با رگه های یشمی...
شومینه‌ای که قاب طلایی دورش به خوبی خودنمایی می کرد، سمت راست قصر دیده می شد.
صندلی‌هایی با ابریشم گلدوزی شده و تاج‌هایی که با سنگ‌های درخشان تزیین شده بودند.
ستون هایی از مرمر به شکل مجسمه‌های مجللِ تراش خورده که او حتی نمی‌توانست تعدادشان را بشمارد.
به سختی چشم از اطراف گرفت و به سقف خیره شد.
لوستر بزرگی که شیشه‌های الماس مانند به رنگ های آبی و بنفش و صورتی از آن آویزان بود و هزارن شمع، رویش می‌درخشیدند.
سوهو نمی توانست از تصویر هزار تکه شده‌ی‌خودش در شیشه‌های لوستر چشم بردارد.

قلبش محکم به قفسه سینه اش میکوبید.
شرایط را کاملا از یاد برده بود و وقتی به خودش آمد که لیدو داشت از روی کمرش می‌افتاد.
چندین بار سرش را تکان داد تا به خودش مسلط شود و با صدای لرزان و خش دار پرسید:«آهای! کسی اینجا هست؟!...من به کمک احتیاج دارم!»

کمی بعد پسری با لباس های مجلل که جثه ی زیری داشت، از پله ها پایین آمد و به سمت سوهو رفت. چشمش به لیدو افتاد :«خدای من!!چه اتفاقی افتاده؟!»
و با صدای بلند تری ادامه داد:«کارلا باید بیای...»

سوهو با دیدن چشمان عسلی پسر رو به رویش که حالا نگرانی در آنها موج می‌زد، کمی آرام گرفت.
به هر حال ساکنین این قصر توقع مهمان نداشتند، آن هم مهمان هایی زخمی و خیس که هنوز هم از سرمای بیرون می لرزیدند.

چند دقیقه بعد زنی زیبا بالای پله ها ظاهر شد و به سمتشان آمد.
سوهو میخکوب نگاه نافذ و چشم های کشیده و زیبای "کارلا" شده بود.

"هوان وونگ" همانطور که با ترس به لباس های پاره و خونی لیدو نگاه می‌کرد، دستپاچه گفت:«حالش خیلی بده کارلا؟!»

کارلا با آرامشی که مخصوص خودش بود رو به هوان گفت:« مشکلی نیست ارباب جوان اگر مایل باشید تا وقتی دوستمون و همراهشون خوب بشن پیش ما بمونن.»

هوان با استرس سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. کارلا خدمتکارها را صدا کرد تا آنها را به سمت اتاق های طبقه دوم هدایت کنند:«از این طرف دنبالم بیاید.»

بعد از چند دقیقه بالاخره به طبقه دوم رسیدند.
راهرویی بزرگ با دیوار‌هایی بلند که روی هر قسمت از دیوار‌ها قاب عکس‌هایی با سایزها و طرح‌های‌متنوع به چشم می‌خورد، اما سوهو بیشتر از آن که حواسش به تابلو‌های اطراف باشد، به خونی که از زخم لیدو روی دست‌هایش می‌ریخت فکر می‌کرد، دیگر بارانی در کار نبود که خون لیدو را از روی دست‌های لرزان سوهو بشوید.

و سوهو با خود فکر می‌کرد:
"خونی هم تو بدنش مونده؟"

در همین افکار غرق بود که به اتاق مورد نظر رسیدند.
کارلا در را باز کرد و کنار ایستاد تا سوهو داخل شود.
هوان هم پشت سر آنها وارد شد. با اینکه سعی می‌کرد به لیدو و زخمش نگاه نکند همراه با کارلا به سوهو کمک کردند و لیدو را روی تخت گذاشتند.

کارلا برای بررسی وضعیت لیدو دستش را روی زخم گذاشت که نتیجه‌اش سرفه های خونی و خشن لیدو بود.

هوان طاقت دیدن همچین چیز‌هایی را نداشت با دستش تند تند اشک هایش را پاک کرد و وقتی که هجوم محتویات معده به دهنش را حس کرد، سریع از اتاق بیرون رفت.

کارلا:«زخم عمیقیه. خون زیادی از دست داده.»
و رو به خدمتکارها گفت برایش پارچه‌های تمیز و دارو بیاورند.
کارلا دست برد تا برای تمیز کردن زخم، لباس پاره شده‌ی لیدو را از تنش در بیاورد.
سوهو می‌خواست مانع شود، اما عکس العملش کمی دیر بود.
چشم های کارلا از چیزی که روی گردن لیدو دیدند، برق زدند. انگار برای لحظاتی حضور سوهو را فراموش کرده بود، اما به خودش مسلط شد و با خود گفت:« فعلا از چیزی مطمئن نیستم.»

سوهو فکر نمیکرد کارلا چیزی فهمیده باشد از آن گذشته، از گریه‌های پسری که چند لحظه پیش از اتاق فرار کرده بود، آن هم برای کسی که حتی اسمش را نمی‌دانست، می‌شد به خوب بودن این آدم ها پی برد.
کارلا و خدمتکارها در مقابل چشم‌های نگران سوهو زخم را تمیز کردند و رویش را پوشاندند.

کارلا رو به سوهو گفت:«میتونی استراحت کنی پسرم. خسته به نظر میای. اگر چیزی لازم داشتی میتونی به خدمتکارها بگی.»

سوهو:«ممنو...»

کارلا حرفش را قطع کرد:«تشکر لازم نیست اما توضیح چرا که البته اونم الان وقتش نیست.»

سوهو هنوز هم به کلمه ی "آدم های خوب" فکر می‌کرد.

کارلا، سوهو و دوستش را تنها گذاشت و به سمت اتاق هوان رفت.

ـــــــــــــــــــــــــ♠ـــــــــــــــــــــــــ

نام اصلی : kim Geonhak
لقب: leedo (لیدو)
متولد:شهرLUNA(پایتخت)واقع در ایالت لیوا
پدر: یازدهمین شاه لیوادیا / در جنگ کشته شد.
موقعیت: شاهزاده دوازدهم/ وارث حکومت
سن : 23
قد: 180
وزن:60
مشخصات ظاهری :
موهای لخت مشکی، چشم های مشکی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♠ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سلام =)
چون پارت قبلی خیلی کوتاه بود.
پارت جدید آپ کردم (چشمک*)
امیدوارم خوشتون بیاد.
و اینکه از همه تون ممنونم واقعا خیلی بازخورد ها خوب بود.
راستش تا چند ساعت اولی که پارت قبل آپ شده بود اصلا خونده نشد و میخواستم آنپابلیشش کنم.
ولی ممنونم ازتون که حمایت کردین ❤
و اینکه به خاطر مشکلات فنی ای که برای دوتا پارت قبلی پیش اومد، ووت های یک سری تون پرید😢
یه سر کوچیک بزنین به پارت های قبلی و چکش کنید. (ببخشید انقد پر رو شدم)
خب دیگه منتظر نظرات و انتقادات تون هستم!
تیزر رو هم ببیند =)
و اینکه فکر کنم فهمیده باشین به همون میزانی که منو با کامنت ها و ووت هاتون خوشحال کنید، پارت بعد زودتر آپ میشه =]
اگه از پسرام خوشتون اومده یه سر به اینجا بزنید:
@oneus_story
🌙🌙🌙

Blood MoonHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin