♤باد شرقی♤

131 34 124
                                    

۰{سوهو}۰

هوان‌وونگ با ذوق گفت:《 پس اشتباه‌ نمی‌کردم. وقتی گردنبند رو لمس کردم واقعا حس می‌کردم داغ شده.》

لیدو:《من هم این حس رو داشتم. باعث می‌شه بتونیم وارثین رو درست تشخیص بدیم.》

گردنبند واقعا داشت راه رو بهمون نشون می‌داد و این باعث می‌شد کمی بیشتر به درست بودن راهمون‌ اعتماد کنم. دست نوشته‌ها رو بین جلد چرمی کتاب مرتب کردم و بستمش. برای امروز کافی بود.

هوا تاریک شده بود و علارغم مخالفت‌های لیدو که البته خستگی توی چشمش‌هاش بیداد می‌کرد، قرار شد چند ساعتی استراحت کنیم. البته این بحث فقط به من و لیدو محدود می‌شد. به هر حال هوان وونگ باز هم روی کمر هانی چرت می‌زد و تنها مشکلش این بود که دست هاش از جلوی گردن هانی بهم نمی‌رسیدن و هر از گاهی به خاطر سر خوردنش، بیدار می‌شد، جاش رو محکم می‌کرد و دوباره ادامه‌خوابش رو می‌دید.‌

لیدو به شونه‌ی هوان زد:《 هی، کوچولو! بیدار شو می‌خوایم استراحت کنیم.》

هوان‌وونگ:《 هیونگ! ولم کن من همین حالاشم دارم استراحت‌ می‌کنم.》

لیدو:《دقیقا به همین علت که از صبح تا الان خواب بودی باید بلند شی نگهبانی بدی.》

با ضرب سرش رو از بین یال های هانی بیرون آورد و خیره به لیدو گفت:《 من؟ من نگهبانی بدم؟》

قبل از اینکه صدایی از بین لب‌های باز شده‌ی لیدو بیرون بیاد گفتم:《 من نگهبانی می‌دم. در ضمن شما دوتا رو نمی دونم ولی من دارم از گرسنگی تلف می شم.》

تنها وعده‌ی غذایی امروزمون شامل چند تکه نون و گوشت خشک شده بود؛ معلوم نبود کی به جایی برسیم که بتونیم کمی غذا تهیه کنیم و تا می‌تونستیم باید صرفه‌جویی می‌کردیم.

هوان‌وونگ همونطور که داشت با تکه گوشت توی دهنش کشتی میگرفت گفت:《 مزه‌ی خاک می‌ده.》

حق داشت...
اون تا امروز صبح ارباب یه قصر بود و الان یه آوره‌‌ی سرگردون...
طول می‌کشید تا به این وضع عادت کنه.

بهش لبخند زدم:《 اگه بیشتر بجویش مزه ش بهتر می‌شه.》

حالا به راحتی دندون های نیشش رو که کمی بلند تر شده بودن، می‌دیدم.
نگاه خیره‌ی‌ لیدو روی صورت رنگ پریده‌ی هوان‌وونگ، نشون می‌داد من تنها کسی نیستم که نگران وضعیت موجوده.

لیدو صداش رو صاف کرد و گفت :《 من سیر شدم دیگه اگه می‌خواین سهم منم بخورین.》
و غذاش رو به سمت هوان هل داد.
که البته بیشتر شبیه "بیا هوان‌وونگ سهم من رو هم بخور" بود.
اما هم من و هم لیدو خوب می‌دونستیم که اون به چیز دیگه‌ای نیاز داره.
لیدو بلند شد و کمی دورتر سرش روی تخته سنگی گذاشت و خوابید.

Blood MoonDonde viven las historias. Descúbrelo ahora