♤چَنْدْ قَطْرِهْ خْوْنْ♤

158 45 129
                                    

ــــــــــــــــــــــــ♠ـــــــــــــــــــــــــ

۰{لیدو}۰

زخمم بدجور تیر می کشید.
با یادآوری صحبت چند دقیقه پیش ،زمانی که سوهو گفت:"حریف شمشیر من نمیشی." خندیدم.
اینو من بهتر از هر کسی میدونستم. زخم زشت پهلوم هم شاهد این ماجرا بود. شمشیرش حریف نداشت.
و من به وضوح صورت وحشت زده و خیس سوهو رو وقتی داشت شمشیر رو تو پهلوم فرو میکرد، یادم می اومد.
اما تظاهر کردن به ندونستن رو ترجیح میدادم.
تنش پر بود از زخم های گرگ وحشی درون من با این حال هنوز هم بهم لبخند میزد و میگفت:« بالاخره یه روزی میشی هاپوی اهلی خودم.»

حتی ته دلم خوشحال هم بودم.
بدم نمی اومد که کمی این گرگ رو ادب کرده بود.

یک سال گذشته بود...
یک سال از روزی که برای اولین بار تبدیل شدم می‌گذشت.
درد داشت.
حتی تصور اینکه تاریک ترین نقطه ی زندگی من، ماه کامل بود هم درد داشت.
و سوهو موقع زوزه کشیدن های من همراهم بود.
موقع تبدیل شدنم شاهد شکسته شدن استخوان هام و از ابتدا شکل گرفتن شون بود.
و تو تمام این روز ها پا به پای من از درد اشک ریخت.

یه بار رو حق داشت روم شمشیر بکشه، نداشت؟
اونم برای محافظت از خودش که داشت توسط من لعنتی سلاخی میشد.

سوهو:«خوبی؟»

هر چقدر هم سعی میکرد، ولی من نگرانی ای که سعی داشت پشت لبخندش مخفی کنه رو، میدیم.

من هیچ وقت کسی نبودم که ملاحظه ی دیگران رو بکنه.
اما داشتم به این نتیجه می رسیدم که سوهو، "دیگران" نیست.

پس سعی کردم بهش لبخند بزنم.
با اینکه مطمئن بودم حداکثر تلاشم، چیزی تو مایه های چین خوردن گوشه های چشمامه، اما همون ها هم از نگاه تیز بین سوهو دور نموند و عمق لبخندشو چند برابر کرد.

سوهو:« فکر کنم تو و هوان وونگ خیلی خوب همدیگه رو درک کنید.»

لبخندش دیگه محو شده بود:
«موقعیت یکسان با شرایط متفاوت.»

صحبت مون با کارلا به خاطر وضعیت بی ثبات هوان وونگ ناتموم موند.
من و سوهو هم ترجیح دادیم موقعی که داره خون میخوره، پیش شون نباشیم.
البته اگر میخورد...

قیافه ی لرزون و متعجب هوان وونگ، منِ یک سال پیش رو برام تداعی کرد:
« موقعیت یکسانی که هیچ کنترلی روش نداریم و هیچ غلطی نمی تونیم بکنیم.»

چرا نمی تونستم برای دو دیقه هم که شده با حرفای مزخرفم ناراحتش نکنم؟

مثل تمام ده سال گذشته، داشت دنبال جمله های جدید میگشت برای آروم کردنِ من...

به جاش من گفتم:« هیونگ...»
چشم هایی که گرد شدن و لب هایی که بین شون فاصله افتاد اما صدایی از بین شون خارج نشد، باعث شدن بازم به خودم لعنت بفرستم.
مگه چند وقت بود که اینطوری صداش نزده بودم که انقد تعجب کرد؟

Blood MoonDonde viven las historias. Descúbrelo ahora