♤ فاصله‌ی بین گُرْگْ وُ مْیْشْ♤

69 19 46
                                    

طولی نکشید که ریون ژست آشنای موجود درنده رو به رویش را تحلیل کرد و چشم هایش را هرچند که دیگر عسلی نبودند به خاطر آورد...
آن دختر عجیب حالا روی زمین افتاده بود!
ریون از همین فاصله هم به خوبی می دید که آن دختر از چشم های به خون نشسته‌‌ی درنده کوچک رو به رویش وحشت کرده.‌ انگار این دختر کاملا هم شکست ناپذیر نبود. دوستانش هم آنقدری به او نزدیک نبودند که بتوانند کاری برای نجاتش انجام دهند، اما در کمال ناباوری مسیرش را از دختر وحشت زده ی روی زمین منحرف کرد، وقتی ریون نگاه پر از تنفر او را دنبال کرد به کسی رسید که...

-لیدووووو!!!

فقط چند ثانیه طول کشید تا بدن ریون به صدای نفر سوم که اسم شاهزاده را صدا زده بود پاسخ دهد و خودش را سپر شاهزاده کند.

حالا دست هوان‌وونگ به جای کمر شاهزاده، سینه ی ریون را شکافته بود!
***

۰{ریون}۰

لیدو...
من می دونستم اون زنده‌س. تو تمام این سال ها ایمان داشتم به زنده بودنش. به اینکه قراره وظیفه‌م رو انجام بدم.
خوب یادمه اون روزی رو که پدر و آقا لی شاهرگ گردن من و سوهو رو برای محافظت از لیدو گذاشتن وسط...
و من اینجا چه غلطی میکردم وقتی لیدو یه جایی اون بیرون بود؟
سوهو... خدای من... یعنی اونم زنده‌س؟
ده سال! تو این ده سال چی بهشون گذشته...

هوان‌وونگ...
هنوز هم یادآوری نگاه عسلیش قلبم رو به درد میاره!
پدر قسمم داده بود که ازش مراقبت کنم، اما من...

اشک‌هام رو پاک کردم... موهام رو چنگ زدم و چند باری عرض حیاط رو طی کردم.
چطوری باید پیداشون می‌کردم؟
از کجا باید شروع کنم؟
تا فاصله ی چند مایلی اینجا هیچ شهر و روستایی نیست. اگه تو بیشه زار بودن پس مجبور میشن برای گرفتن غذا هم که شده به روستا بیان.
شقیقه ‌هام رو فشار دادم؛ فکر کن ریون فکر کن...
جایی که به تمام مردم روستا اشراف داره...
جایی که همه بهش مراجعه می‌کنن...
برق دسته کلید آهنی روی در چشم‌هام رو زد.
وای... خدای من چقدر احمق بودم!
دسته کلید رو برداشتم و راه افتادم.

روستاهای زیادی تو این چند سال نابود شده بودن. خاک حاصلخیز نبود؛ کشاورزی رونق نداشت و تنها چیزی که باعث شده بود توی روستای ما هنوز بوی نون گرم به مشام برسه کارگاه آهنگری بود!
قلب تپنده ی روستا!!
هفت سال پیش وقتی از "قصر آمولت" به اینجا اومدیم وضع اینجا هم خیلی با روستاهای اطرافش -که الان نابودن شدن- فرقی نداشت.
آقای جانگ میگفت قصر دیگه امن نیست... می‌گفت نیروی جادویی عجیبی رو حس میکنه که اصلا خوب نیس!
جادوی سیاه؛ جادوی اهالی شدوم...
آقای جانگ کارگاه آهنگری رو راه انداخت... اولش وسایل کشاورزی می ساختیم و رایگان به مردم می دادیم بعدش در عوض وسایل، محصولات کشاورزی شون رو به عنوان‌ پول گرفتیم. کم کم مردم از روستاهای اطراف هم به اینجا اومدن و کنار دودکش آهنگری دودکش نونوایی هم اضافه شد، اما وضع پای پدر حالا روز به روز داشت بدتر می شد؛ جراحتی که از همون شب نحس ماهخون دچارش شده بود و تا پدر رو از پا در نمیاورد ول کن نبود، اوایل من به پدر کمک می‌کردم و کم‌کم اینطوری شد که پدر به من کمک می‌کرد و حالا تقریبا دو سالی می‌شد که کارگاه رو من می‌چرخوندم.

Blood MoonUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum