مقدمه

811 125 8
                                    

«سوم شخص»

.
.
.

"چی کار کردم!؟"

صداش توی اون اتاق کوچیک پخش شد و به گوش هیچکس جز خودش نرسید. کاری به‌جز تکرار اون جمله نمی‌تونست انجام بده و اشک های گرمش آروم روی گونه‌هاش می‌ریختن.

همه‌ی این اتفاق‌ها تقصیر خودش بود. هیچ کس جز خودش مقصر بهم ریختن این تعادل نبود.
اون به یک هیولا اجازه داده بود که از حدش بگذره و به جایگاهی از قدرت برسه که لیاقتش رو نداشت. اون مرد تمام صفاتی رو داشت که شایسته‌ی یک رهبر نبود

خشن، طمع کار و بی رحم!

به اندازه کافی قدرتمند بود، اما بیشتر و بیشتر می‌خواست و 'اون' جلوش رو نگرفت، هیچ کس نگرفت، چون نمی‌تونستن که بگیرن.

آدم‌هایی که بهش نزدیک بودن و دوستش داشتن، وحشت زده بودن و گرگینه‌های دیگه جرأت نمی کردن بگن که داره کار اشتباهی انجام می‌ده...

وقتی گوی جادوییش رو بست، لبخند تلخی زد؛
به عنوان الهه ماه می‌بایست این اوضاع رو مدیریت می‌کرد، اما به طریقی این خارج از کنترلش بود.

اگر اون گرگ رو می‌کشت مشکلات بیشتری پیش می اومد، چون خیلی از گرگ ها زندگیشون به اون وابسته بود و از طرفی هم اگر نمی‌کشتش، تمام گرگینه ها برای همیشه در ترس و اسارت زندگی می کردن؛ برده هایی که به وجودِ اون، زنجیر شده بودن.

عصبانیت وجودش رو گرفت؛ عصاش رو برداشت و محکم توی دستش گرفت، اونقدر محکم که انگشت‌های باریک و ظریفش سفید شدن.

اون آلفا داشت همه چی رو به گند می‌کشید. اون برای کاری که کرده بود لیاقت خوشحالی رو نداشت.

با ایده ایی که به ذهنش رسید، نیشخند شیطانی ای زد.

«خوشحالی»

بشکنی زد و تله پورت کرد سمت اتاقی که برای نقشَش احتیاج داشت.

تالار روح ها!

اونجا، جایی بود که برای تک به تک گرگینه ها از بَدوِ تولد تا مرگشون تصمیم می‌گرفت که چه اتفاقی براشون بیوفته.

دیوار ها از کف اتاق تا سقف پر از طبقه های باریک و کوچیکی بودن که تا مایل ها ادامه داشت و توی هرکدوم از اون طبقه ها، جعبه‌ی کوچیکی وجود داشت که توی هرکدوم از اون جعبه ها، روح یک گرگینه قرار داشت.

الهه‌ی ماه عصا‌ی جادوییش رو بلند کرد تا چیزی رو که می‌خواست رو احضار کنه و چند ثانیه‌ی بعد، جعبه کوچیکی از فاصله دور پرواز کرد و توی دست‌هاش جا گرفت.

THE ALPHA'S BITCH WITCHDonde viven las historias. Descúbrelo ahora