چپتر چهاردهم

339 99 17
                                    

.
.
.
hope u like it
.
.
.

«استیو»

دو روز بعد.

دو روز از دفن کردن جفت ناتاشا و ترک کردن اسکله گذشته بود.

از اون موقع تا الان ناتاشا حتی یک کلمه هم حرف نزده بود و تمام این مدت روی عرشه‌ی کشتی، رو به دریا نشسته و به آسمون خیره شده بود. اشک‌هاش مثل آب روون روی گونه‌هاش می‌ریخت و حتی تلاشی برای پاک کردنشون نمی‌کرد.

نمی‌تونستم دردی که داشت می‌کشید رو حتی تصور کنم.

بهم گفته بودن گرگش به‌خاطر از دست دادن جفتش درهم شکسته و از درون داره نابود می‌شه و ناتاشا باید سخت بجنگه تا هم گرگش، و هم خودش دوباره سر پا بشن و این برای ناتاشا مثل یک جنگ داخلی بین خودش و گرگش بود...

رفتم جلوش نشستم و سینی غذا رو آروم جلوش گذاشتم و به سمتش هل دادم، اما حتی یک ذره تکون نخورد.

"ناتاشا، دو روزه هیچی نخوردی؛ لطفا سعی کن حتی شده یه ذره، ولی بخوری... این برات خوب نیست"

هیچی. مثل این دو روز فقط سکوت کرد. آه عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم.

"محض احتیاط غذا رو همین جا می‌زارم، شاید خواستی چیزی بخوری"

بعد از این حرف از جام بلند شدم و داشتم سمت کابینم می‌رفتم، اما با صدای خشن و دورگه‌ای که از پشت سرم اومد به خودم لرزیدم.

"تو اون رو کشتی"

برگشتم سمتش. لب‌هام رو از هم باز کردم تا چیزی بگم،  اما هیچی برای گفتن نداشتم، چون حقیقت داشت؛ من جفتش رو کشته بودم، حتی اگر ندونسته این کار رو کرده بودم، باز هم من بودم که جفتش رو کشته بودم.

ناتاشا سرش رو برگردند سمتم و حالا می‌تونستم اشک‌هایی که از چشم‌های عصبی و به رنگ خونش پایین می‌اومد رو ببینم.

"چطور تونستی بکشیش؟"

هیچی نگفتم.

از جاش بلند شد و روی پاهای لرزونش وایساد و به‌خاطر اینکه نیوفته، نرده‌ی کنار دستش رو گرفت.

"تو_تو می‌تونستی یه طلسم دیگه رو انتخاب کنی،  اما_اما اون رو انتخاب کردی"

ناتاشا از شدت گریه سکسه‌اش گرفته بود و نفس‌هاش بالا نمی اومد. قلبم به‌خاطر حالی که داشت، به درد اومده بود. می‌دونستم که مرگ جفتش تقصیر من نیست، اما قسمتی از من به خاطر دردی که ناتاشا داشت می‌کشید احساس گناهکار بودن می‌کرد.

این درد داشت ناتاشا رو درهم می‌شکست و دیوونه‌اش می‌کرد و اون این همه درد رو دو روز تمام توی خودش نگه داشته بود.

THE ALPHA'S BITCH WITCHOnde histórias criam vida. Descubra agora