چپتر سی و ششم

217 59 35
                                    

.
‌.
.
hope u like it
.
.
.








«استیو»

بدون اینکه متوجه گذر زمان بشم پنج روز گذشته بود و برام جای تعجب داشت، چون اونقدرها هم که فکر می‌کردم حوصله‌ام سر نرفته بود؛ دلیلش هم اون گروه کوچیکی بود که حمایتم می‌کردن و اون گروه کوچیک شامل: ناتاشا، بتا ثور و جفتش و البته ماریا بود. کسایی که به محض پیدا کردن وقت آزاد می‌اومدن پیشم و برام غذا می‌اوردن تا از گشنگی نمیرم و خبر‌های جدید رو هم بهم می‌دادن.

چند تا از اعضای گله که قبلا ندیده بودمشون هم به ملاقاتم اومدن تا باهام سلام و احوال پرسی کنن و مثل بقیه گرگ‌ها احترام خودشون رو نسبت به من نشون بدن. گویا موقعی که من اینجا و درحال شکنجه شدن بودم، توی گله حضور نداشتن و من هم واقعا بابت کاری که کردن ازشون ممنون بودم. حداقل این‌ها برعکس آلفاشون اینقدر جربزه داشتن بیان توی صورتم نگاه کنن.

به پتویی که کنار پام افتاده بود نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم. صبحی که پتو رو روی زمین پیدا کردم فوری فهمیدم که اون پتوی طوسی رنگِ پشمی متعلق به تونیه و ناتاشا هم وقتی با ناباوری به پتو خیره شد، مهر تاییدی بود روی افکارم. و وقتی خواست پتو رو دوباره دورم بپیچه مانعش شدم و بهش گفتم _اگه تونی می‌خواد اون پتو روم باشه بهتره خودش بیاد و بندازه روم_

و انجامش داد.

از اون شب به بعد، تونی صبر می‌کرد تا وقتی که من خوابم ببره و بعدش می‌اومد و بدنم رو با پتو می‌پوشدند تا باد سرد اذیتم نکنه؛ اما با وجود اینکه از این کارش خیلی ممنون بودم دیگه نمی‌خواستم ازم دوری کنه بنابراین امشب تا دو صبح بیدار موندم و بی صبرانه منتظر گرگینه‌ی مورد نظرم بودم تا بیاد،و خوشبختانه مجبور نبودم بیشتر از این منتظر بمونم؛گرگش با حداکثر سرعت داشت می اومد سمتم، انگار که مدت‌هاست منتظره این لحظه است. اما همین که به جایی که من بودم رسید و چشم‌های بازم رو دید فوری سرجاش وایساد و شوکه نگاهم کرد

خب انگار یکی انتظار داشت الان غرق خواب باشم

وقتی ابروم رو دادم بالا، با استیصال یک قدم عقب رفت. انگار هر لحظه منتظر بود به‌خاطر اینکه اومده سرش داد بزنم و بپرم بهش. همین که خواست بچرخه تا فرار کنه، با صدای بلند گلوم رو صاف کردم که باعث شد توی جاش همونجوری خشکش بزنه و پنجه‌اش هم بین زمین و آسمون معلق بمونه

"می‌خوای بدون اینکه حتی یه سلام هم بدی، بری؟"

اومدم دوباره صداش بزنم که چرخید و با احتیاط سمتم اومد. با دقت به صورتم نگاه می‌کرد تا نشونه‌ای از هرگونه خصومت و عصبانیت توشون ببینه، اما من خیلی عادی بهش نگاه کردم چون نمی‌خواستم بترسونمش؛ پس تونی این رو به عنوان یه نشونه‌ی خوب دید و از سکوی چوبی اومد بالا. با پوزه‌اش پتو رو برداشت و بعد روی پاهای عقبش وایساد تا پتو رو بندازه روی شونه‌هام. پوزه‌ی مخملیش به پوستم می‌خورد و وقتی توی گردنم نفس عمیقی کشید خزهای زبرش گردنم رو قلقلک داد

THE ALPHA'S BITCH WITCHOnde histórias criam vida. Descubra agora