••خاطرات قدیمی••

5.8K 1.3K 196
                                    

-چانیول!
سهون سریع از روی مبل بلند شد و به سمت چانیول ‌رفت و اون رو به آغوش کشید.

-وای چانیول! چقدر دلم برات تنگ شده بود!
چان سعی کرد جلوی لبخند زدنش رو بگیره و احساسی رو روی صورتش نشون نده.

-خیلی خب دیگه لوس نشو.
سهون غرولند کرد و از چان جدا شد.

-تو کی اینهمه عوض شدی چان؟
سهون با تاسف زمزمه کرد و سرشو به نشونه ی تاسف به چپ و راست تکون داد.
چان شونه بالا انداخت و بی توجه به سوال به سمت پله ها اشاره کرد.
-بیا بریم بالا...اینجا راحت نیستم هون.
-باشع هرجور راحتی!
چان سرتکون داد و سمت پله ها راه افتاد و پشت سرش سهون هم حرکت کرد.

وقتی سهون به اتاق چان وارد شد پوزخند زد.
-دکوراسیون اتاقت رو عوض کردی؟
چان سرتکون داد.
-ترکیب رنگش تیره تر شده.
چان باز حرفی نزد و فقط شونه بالا انداخت و باعث شد سهون آه بکشه.

-خب چخبر؟چیکارا میکنی؟
چان به موهاش چنگ زد
-کار خاصی نمیکنم دانشگاه...خونه...بار...هتل...شرکت...دانشگاه...خونه و...

سهون که میدونست چان قرار نیست مکالمشون رو ادامه بده خیلی ناگهانی گفت
-راستش بخاطر جفت تقدیریم برگشتم کره!

حرفش باعث شد ابرو های چان از تعجب بالا بپره.
-چی؟جفت تقدیریت؟
سهون سرتکون داد.
-خیلی اتفاقی تو شرکت بابا همدیگه رو دیدیم بعنوان معمار توی شرکت مشغول به کار بود.

-خب چرا حالا برگشتید کره؟
چان ناخودآگاه پرسید
-چون مادرش خواست منو از نزدیک اونم توی کره ببینه!
چانیول چینی به دماغش داد.

-حالا آلفاس یا بتا؟نگو که امگاس!
-مگه فرقیم داره؟

سهون در حالی که ابروی سمت راستش رو بالا اندخته بود پرسید
-معلومه که داره...امگاها یه مشت هرزن همشون.[از همتون معذرت میخوام ولی چان پسر عزیزم خیلی فوش میده]

چان جدیت توی چشمای سهون زل زد بود.
سهون غرولند کرد.
-با اینکه لوهان یه بتاس!اما طرز تفکرت راجب امگا ها اصلا درست نیست!...

چان بدون توجه به قسمت آخر حرفای سهون گفت:
-خب پس تو خیلی خوش شانسی که جفتت یه بتاس!
سهون ناراحت سر تکون داد.
-امیدوارم یکی این طرز فکرت راجب امگا ها رو عوض کنه!.

چانیول جواب نداد و چند دقیقه بینشون رو سکوت فرا گرفت تا اینکه در اتاق به صدا درآمد.
-بیا تو
چان خشک گفت.
در باز شد و خدمتکار جوانی که موهای مشکیش رو دم اسبی بسته بود وارد شد.
-ناهار آمادس! هر وقت امر کنین میز رو میچینیم!
-همین الان میز رو بچینید.
-چشم.
خدمتکار بعد یه تعظیم از اتاق خارج شد.
چان به در اشاره کرد.
-بیا بریم دیه
سهون سرتکون داد.

هردو باهم از اتاق خارج شدن و بعد پایین اومدن از پله ها سمت سالن غذاخوری رفتن.
چان لبخند تلخی به صندلی های خالی زد.

••I Hate That I Love You••Where stories live. Discover now