کای رو کاناپه ی توی پذیرایی دراز کش شده و عمیق توی خاطراتش غرق شده بود.
روزی رو به یاد میاورد که به سهون اعتراف کرده بود دوستش داره...
اون روز یکی از بهترین و قشنگترین روز هایی بود که الفا توی کل طول عمرش داشت،چون...همون روز فهمیده بود احساسش نسبت به سهون متقابله...اولین بوسشو با اون الفا شریک شده بود و مهمتر از همه روحشو و احساسات دست نخوردش رو کمال تمام به اون الفا بخشیده بود...
کل مدتی که باهم رابطه داشتن،جونگین احساس خوشبختی میکرد،حس میکرد خوش شانس ترین فرد جهانه...چون اون همه چیز داشت، خانواده ی کامل وشاد،ثروت،سلامتی،دوست های خوب و همینطور عشق متقابل...دیگه کسی جز اینا چی از زندگی میخواد؟...ولی همه چی وقتی تموم شد که سهون تصمیم گرفت پیش پدرش زندگی کنه... اون الفای بی معرفت خیلی اسون با کای بهم زد و بعد یه هفته ناپدید شد...
جونگین وقتی زمانی رو به یاد اورد که چانیول خبر رفتن سهون رو بهش داده بود لرزید و یهویی حس کرد خیلی سردشه...
لب پایینش رو مکید و پتو رو بیشتر و سفت تر دور خودش پیچید.
با خودش فکر کرد اگه الان سهون نرفته بود چه اتفاقی میوافتاد؟
شاید حتی در اون صورت چانیول و بکهیون هم، همو ملاقات نمیکردن...چون احتمالا کای و چانیول بخاطر سوار کردن سهون دیرتر به دانشگاه میرسیدن و چانیول هیچوقت جفت تقدیریش رو ملاقات نمیکرد...یا حتی سهون لوهان رو...یا خودش امگایی که حالا رو تختش خوابیده بود رو...همه چی به کل تغییر پیدا میکرد...شاید الان زندگی رنگین تری داشتند؟...
آهی کشید و زیر لب به خودش فوش داد.
چرا باید نصفه شبی به گذشته ی مزخرفش فکر میکرد؟
پتو رو از دور خودش باز کرد و از روی کاناپه بلند شد.
بخاطر تاریکی اطراف رو نمیدید پس کورمال کورمال به سمت جایی که میدونست پریز برق در اونجا قرار داره حرکت کرد.
وقتی چراغ ها روشن شدن،الفا نگاهش رو به در بسته ی اتاقش داد و اه طولانیی کشید.
با دودلی زیاد و با قدم های اروم و شمرده سمت در چوبی و قهوه ای رنگ رفت.
دستشو روی دستگیره در گذاشت و با نفس عمیقی خیلی اروم در اتاق رو باز کرد.
امگای رو تخت خیلی عمیق توی خواب بود،جونگین خیلی اروم سمت تخت رفت و به چهره ی غرق در خواب کیونگسو خیره شد.
نگاهش رو از صورتش به شکم بزرگ شدش داد و وقتی به یاد اورد بچش اونجاست دلش لرز شیرینی کرد.
با فکر اینکه کمتر ازسه ماه دیگه اون بچه رو توی بغلش داره،لبخند زد.
نگاهش رو دوباره روی صورت کیونگسو بر برگردوند.
CZYTASZ
••I Hate That I Love You••
Fanfictionچانیول پسری که میخواد انتقام مرگ مادرش رو از معشوق پدرش که یه امگا هست بگیره...🌚🌫 "امگا"کلمه ای چانیول با تمام وجودش ازش متنفره...⚡🌧 ولی چه اتفاقی میوفته اگه یه روز خیلی اتفاقی رو یک امگا توی دانشگاه نشونه گذاری کنه؟...👀🌊 میتونه بی تفاوت بمونه...