••هیت••

5.9K 1.1K 144
                                    

بک که از خوشحالی توی پوست خودش نمی گنجید مثل بچه ها شروع به بپر بپر کردن روی تختش کرد.

-گااد...نمیتونم باور کنمممم...

با زنگ خوردن گوشیش چهارزانو روی تخت نشست و بعد سمت عسلی کنار تختش خم شد،با دیدن اسم کیونگسو با دستش محکم رو پیشونیش کوبید، بعد حرفای چانیول اونقدر هول شده بود که یادش رفته بود به کافه برگرده و ماجرا رو برای کیونگسو تعریف کنه.

امگای بلوند سریع تماس رو وصل کرد.

-سویااااا

-هیونی؟چیشدددد؟؟

بک که هنوز در اثر بپر بپر کردناش روی تخت نفس نفس میزد،نفس عمیقی کشید وذوق زده گفت:

-منو اون الان رسما قراااااااار میزاااااارییییمممممم

-اومو!چجوری؟چیشد؟مگه نمیگفت هنوز آمادگیشو نداره؟

-نمیدووونمممم!

بک با لحن کشداری گفت و ادامه داد:اون گفت که نمیخواد دیگه دست دست کنه!...

بک با یاد آوری حرفای چانیول بیشتر ذوق کرد و مثل بچه ها درحالی که گوشیش رو بین شونش و سرش نگه داشته بود کف دستاشو بهم کوبید.

-خب؟

کیونگسو هم مثل بک هیجان زده پرسید.

-هیچی دیگه یعالمه حرفای خوب خوب زد...سویاااااا دارممممم میمیرم!واییییی خدایاااا...

کیونگسو با شنیدن صدای ذوق زده ی بک خندید ، آخرین بشقاب رو خشک کرد و توی کابینت گذاشت.

گوشیش رو از روی کابینت برداشت و از حالت اسپیکر خارجش کرد.

-بک دقت کردی مثل دخترای تینجر رفتار میکنی؟

-آییش!...چرا ضدحال میزنی؟

کیونگسو خندید.

-شوخی کردم...بک وااییی خیلیی برات خوشحالم!

کیونگسو همینطور که با بکهیون صحبت میکرد به سمت رختکن رفت تا لباساش رو عوض کنه.

-منمممم واسه خودم خیییلییییی خوشحالم

بک با ذوق مشت کوچیکش رو روی تخت کوبید.

-بک

کیونگسو با صدای جدیی گفت و باعث شد بک هم جدی بشه.

-بله؟

-کی به خواهرت اینا میگی؟

با یاد آوری این موضوع تموم هیجان بک فروکش کرد و جاش رو استرس گرفت.

-خب...نمیدونم...

-و راجب جریان اصلی،بنظرت اگر مامانت بفهمه چانیول پسره...

-سویا بس کن

بک مانع کامل شدن حرف کیونگسو شد.

-سو بهتره قطع کنم،بعدا حرف میزنیم

••I Hate That I Love You••Donde viven las historias. Descúbrelo ahora