بک که از خوشحالی توی پوست خودش نمی گنجید مثل بچه ها شروع به بپر بپر کردن روی تختش کرد.
-گااد...نمیتونم باور کنمممم...
با زنگ خوردن گوشیش چهارزانو روی تخت نشست و بعد سمت عسلی کنار تختش خم شد،با دیدن اسم کیونگسو با دستش محکم رو پیشونیش کوبید، بعد حرفای چانیول اونقدر هول شده بود که یادش رفته بود به کافه برگرده و ماجرا رو برای کیونگسو تعریف کنه.
امگای بلوند سریع تماس رو وصل کرد.
-سویااااا
-هیونی؟چیشدددد؟؟
بک که هنوز در اثر بپر بپر کردناش روی تخت نفس نفس میزد،نفس عمیقی کشید وذوق زده گفت:
-منو اون الان رسما قراااااااار میزاااااارییییمممممم
-اومو!چجوری؟چیشد؟مگه نمیگفت هنوز آمادگیشو نداره؟
-نمیدووونمممم!
بک با لحن کشداری گفت و ادامه داد:اون گفت که نمیخواد دیگه دست دست کنه!...
بک با یاد آوری حرفای چانیول بیشتر ذوق کرد و مثل بچه ها درحالی که گوشیش رو بین شونش و سرش نگه داشته بود کف دستاشو بهم کوبید.
-خب؟
کیونگسو هم مثل بک هیجان زده پرسید.
-هیچی دیگه یعالمه حرفای خوب خوب زد...سویاااااا دارممممم میمیرم!واییییی خدایاااا...
کیونگسو با شنیدن صدای ذوق زده ی بک خندید ، آخرین بشقاب رو خشک کرد و توی کابینت گذاشت.
گوشیش رو از روی کابینت برداشت و از حالت اسپیکر خارجش کرد.
-بک دقت کردی مثل دخترای تینجر رفتار میکنی؟
-آییش!...چرا ضدحال میزنی؟
کیونگسو خندید.
-شوخی کردم...بک وااییی خیلیی برات خوشحالم!
کیونگسو همینطور که با بکهیون صحبت میکرد به سمت رختکن رفت تا لباساش رو عوض کنه.
-منمممم واسه خودم خیییلییییی خوشحالم
بک با ذوق مشت کوچیکش رو روی تخت کوبید.
-بک
کیونگسو با صدای جدیی گفت و باعث شد بک هم جدی بشه.
-بله؟
-کی به خواهرت اینا میگی؟
با یاد آوری این موضوع تموم هیجان بک فروکش کرد و جاش رو استرس گرفت.
-خب...نمیدونم...
-و راجب جریان اصلی،بنظرت اگر مامانت بفهمه چانیول پسره...
-سویا بس کن
بک مانع کامل شدن حرف کیونگسو شد.
-سو بهتره قطع کنم،بعدا حرف میزنیم
ESTÁS LEYENDO
••I Hate That I Love You••
Fanficچانیول پسری که میخواد انتقام مرگ مادرش رو از معشوق پدرش که یه امگا هست بگیره...🌚🌫 "امگا"کلمه ای چانیول با تمام وجودش ازش متنفره...⚡🌧 ولی چه اتفاقی میوفته اگه یه روز خیلی اتفاقی رو یک امگا توی دانشگاه نشونه گذاری کنه؟...👀🌊 میتونه بی تفاوت بمونه...