-ᴏɴᴇ ᴛʜɪɴɢ ᴛʜᴀᴛ ᴍᴀᴋᴇ ᴍᴇ ᴀɴɢʀʏ ᴍᴏꜱᴛ ᴏꜰ ᴛʜᴇ ᴛɪᴍᴇ ɪꜱ ᴊᴀᴄᴋꜱᴏɴ 'ꜱ ʀᴇʟᴀxᴀᴛɪᴏɴ...
✮| 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝑴𝒂𝒓𝒌𝒔𝒐𝒏
───────────────────────
جکسون کنار مارک نشسته بود و با لبخند به دوربین رو به روش نگاه میکرد؛ اما این مارک بود که با دستای جکسون که لای پاهاش قرار داشت نمیتونست تمرکز کنه و راحت به دوربین نگاه کنه.
"اوه شنیدم شما واقعا دوستای خوبی هستین و جالبش اینجاست که هردوتون مدلین!"
مجری با لبخند مضحکی بهشون نگاه میکرد و حرف میزد؛ جکسون لبخند دندون نمایی زد و چهره خندونشو به نمایش گذاشت
"معلومه... همین شغلمون باعث شد باهم آشنا بشیم""جالبه... تو حرفی نداری مارک؟"
مارک که تا اون لحظه سرش پایین بود با شنیدن صدای مجری، سرشو بالا آورد وهمراه با لبخند ملیح جواب مجری رو داد: "درسته ولی جداً ما دوست نیستیم"
مجری با چشمای گرد شده به هردوشون خیره شده بود.
این چی بود که گفت؟! چی با خودش فکرکرده بود؟! چرا جکسون اونقدر ریلکسه؟!نفس حبس شدش رو بیرون داد و شروع کرد به خندیدن: "چرا قیافت اینجوری شده؟ وای خیلی بامزه شدی... معلومه که نیستیم ما فرا تر از دوستیم... ما مثل برادریم!"
مجری خواست قیافه چند دقیقه پیشش رو با شنیدن حرف مارک تغییر بده؛ تک خنده ای کرد:
"وای مارک تو خیلی بامزه ای! خب ما یه استراحت کوتاهی میکنیم برمیگردیم"مصاحبه اول تموم شده بود؛ مارک دست جکسونو کنار زد
"الان سر ضبطیم معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟ نزدیک بود لو بدم!""بیبی بلاخره که معلوم میشه"
جکسون رو به مارک گفت ولی مارک عصبی بود؛ اون پسر چطور میتونه اونقدر ریلکس باشه؟!
"باشه باشه دیگه تکرار نمیکنم خوبه؟"
"خوبه"
مارک صحبتو تموم کرد و برای مصاحبه بعدی آماده شدن...مصاحبه خیلی وقت بود تموم شده بود و اونا به هتل برگشته بودن.
هردوشون روی تخت نشسته بودن و جکسون مشغول چک کردن چیزهای مختلف توی گوشیش بود؛ دست شخصی رو روی سینش حس کردکه داره دوتا دکمه بالایی پیرهنش رو باز میکنه...به اون شخص خیره شد؛ بیبیش شیطونیش گل کرده بود.
با چهره بهت زده بهش خیره شد و منتظر حرکت بعدی مارک شد.مارک لبشو گزید:
"دیگه سر ضبط نیستیم... حالا میتونی انجامش بدی!"
ESTÁS LEYENDO
Scenarios
Historia Cortaسناریو های کاپلی 📜⚣ با موضوع های جالب و خواندنی🔥🤩 بخونید و لذت ببرید❤💎