Part 1

4.2K 545 74
                                    

دستش رو به سمت کرواتش که مثل طناب دار دور گردنش پیچیده شده بود و داشت خفه اش میکرد برد و گره اش رو کمی شل کرد.

"لعنت به همتون. من، جانگ هوسوک این همه درسای مزخرف رو نخوندنم که آخرش مجبور بشم با آدمای احمقی مثل شما سروکله بزنم."

قدم های خسته اش رو به سمت خیابون اصلی کشید. با رسیدنش به ماشین پدرش تکیه اش رو به بدنه ی مشکی رنگش داد. نگاهی به ساعت نچندان گرون قیمت روی مچش انداخت.

ساعت 07:24 دقیقه ی شب رو نشون میداد و شکم خالیش با درآوردن انواع صداهای مختلف ازش درخواست نهار نخورده اش رو میکرد.

نگاهش رو اطرافش چرخوند. خبری از رستوران یا حتی یه مکدونالد نبود، فقط چند تا شیرینی فروشی و کافه به چشم میخورد.

نفسش رو کلافه و صدا دار بیرون داد، درب ماشین رو باز کرد و به غیر از کیفِ پول و سوییچش باقی وسایلی که فقط یک بار اضافه براش بودن به علاوه ی کُتش رو داخل ماشین انداخت و دزدگیرش رو زد.

دلش میخواست چیزی بخوره اما حس میکرد اگر اون خوراکی شیرینی باشه صدرصد حالش رو بهم میزنه. علاقه ای به خوردن شیرینی با شکم خالی نداشت اما انگار مجبور بود.

شروع به قدم زدن توی اون خیابون سنگ فرش شده کرد و تصمیم گرفت وارد اولین کافه ای که نظرش رو جلب میکنه بشه.

همونطور که قدم های آروم و خسته اش رو روی سنگفرش های زیبای خیابون ها و کوچه های روم برمیداشت کرواتِ شل شده ی دور گردنش رو هم کاملا باز کرد و همونطور دور گردنش رهاش کرد و بلافاصله آستین های پیراهن سفیدش رو هم به بالا تا زد.

خیابون ها و کوچه هایی که با تاریکی هوا توسط چراغ های کوچیک و بزرگ تزئین شده بودن و مسیرهایی که لحظه ای از توریست ها و مردم بومی ایتالیا خالی نمیشدن حس مزخرف چند دقیقه پیشش رو ازش گرفت و حس آرامش دلپذیری رو جایگزینش کرد.

از هر کافه ای صدای موزیک خاصی به گوشش و از بین درهای باز و بسته ی هرکدوم بوهای دل انگیز و وسوسه کننده ای به مشامش میرسید.

این حس دلپذیر واقعا قشنگ بود، اما این وسط صدای شکمش بود که امونش رو بریده بود. با استشمام انواع بوهای دلپذیر و مختلف دیگه کنترلش رو از دست داده بود.

الان فقط دلش میخواست وارد یکی از اون کافه ها بشه و اولین چیزی که توی منو میبینه رو حتی بدون اینکه بدونه چی هست سفارش بده.

با همین افکار و مست بوی پاستایی که از کافه ای دقیقا مقابلش میومد خواست واردش بشه که صدایی متوقفش کرد.

صدای گیتاری همراه با ریتمی که بهش میخورد اِسپَنیش باشه از کوچه ی پشتی نظرش رو جلب کرد. قدمی رو که به سمت کافه ی مقابلش برداشته بود به عقب برگشت و با کنجکاوی به سمت کوچه ی پشتی رفت.

Cafe Calico | ᴊᴍ+ᴊʜWhere stories live. Discover now