Part 9

1.7K 355 30
                                    

با صدای نوتیس موبایلش سرش رو از کتابش بیرون آورد و نگاهش رو به پیامی که روی صفحه‌ی موبایلش نقش بسته بود داد و با دیدن اسم جیمین بلافاصله پیامش رو باز کرد،

"من رسیدم سینیور. جیمی منتظرته."

لبخندی زد و ویدیوی کوتاهی رو که همراه با پیامش فرستاده بود باز کرد. جیمین توی خیابونی که دوطرفش کاملا سرسبز بود ایستاده بود و بعد از آرزوی موفقیت برای هوسوک توی آخرین امتحانش درحالی که دوربین رو به صورتش نزدیک‌تر میکرد با لحن خیلی آرومی زمزمه وار دلتنگیش رو هم با جمله‌ی "میمان کی تو سینیور،" (دلم برات تنگ شده.) نسبت به پسر بزرگتر ابراز کرد و در انتها با یه لبخند ازش خداحافظی کرد.

قطعا بعد از ساعت‌ها خوندن اون درس‌های مزخرف که حتی علاقه‌ای هم بهشون نداشت این انرژی بخش‌ترین چیزی بود که میتونست دریافت کنه.

نگاهی به ساعت انداخت. دقیقا دو ساعت تا امتحانش مونده بود و بعد از اون ساعت شش عصر یه پروازِ مستقیم به مقصد وِنیز داشت و برای دیدن جیمین حسابی هیجان زده بود.

کتابش رو بست و از جاش بلند شد. قطعا هرچی که تا الان خونده بود کافی بود و قرار نبود توی دقایق باقی مونده چیزی از اطلاعاتی که داشت کم یا بهشون اضافه بشه پس مستقیم به سمت کمدش رفت تا لباس‌هاش رو بپوشه و به سراغ لورنزو بره تا با هم به جلسه‌ی امتحان برن.

استرس برای امتحان؟ بهتره حتی حرفشم نزنید چون هوسوک تمام مدتی رو که پشت میز منتظر برگه‌اش نشسته بود و حتی زمانی که داشت جواب سوالاتش رو وارد برگه میکرد به تنها چیزی که فکر میکرد دیدنِ هرچه زودتر جیمین در وِنیز بود.

یک ماهی میشد که نتونسته بود بخاطر امتحانتش جیمین رو ببینه، تازه داشت معنای واقعی کلمه‌ی دلتنگی رو درک میکرد.

چهل دقیقه بیشتر از امتحان نگذشته بود که هوسوک ناگهان با شدت روی صندلیش از جا پرید و همین حرکتش باعث شد صندلیش به عقب کج بشه و به نفر پشت سریش برخورد کنه و خداروشکر کرد که شخصی که پشت سرش نشسته لورنزوعه و نیازی نیست وقتش رو با عذرخواهی هدر بده پس فقط با سرعت به سمت مراقب که با تعجب بهش خیره شده بود دوید و بعد از تحویل دادنِ برگه‌اش حتی با سرعتی بیشتر از قبل و با دو از کلاس خارج شد و همه رو در بهت گذاشت البته این "همه،" شامل لورنزو که بی‌توجه به بقیه داشت با لبخند به نوشتن جواب‌هاش ادامه میداد و همزمان سری از تاسف برای دوست عاشق پیشه‌اش تکون میداد نمیشد.

***

با نشستن روی صندلی هواپیما بالاخره نفسی از سر آسودگی کشید، سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و چشم‌هاش رو بست و تصمیم گرفت تمام اتفاقاتی رو که تا رسیدن به فرودگاه پشت سر گذاشته بود کاملا به دست فراموشی بسپره.

از جا گذاشتن چمدونش و بعد هم کلیدهای ماشین گرفته تا به سمت گیت اشتباهی رفتن اما بالاخره اینجا بود، توی هواپیما و روی صندلی درست.

Cafe Calico | ᴊᴍ+ᴊʜWhere stories live. Discover now