Part 11

1.4K 329 23
                                    

"حسِ پوچی دارم."

جیمین با شنیدنِ این جمله و دیدن قیافه‌ی در هم رفته‌ی هوسوک، حوله‌ای رو که برای خشک کردنِ لیوان‌ها روی شونه‌اش بود روی میز پرت کرد و روی صندلی مقابل هوسوک نشست،

"تو دیگه آزاد شدی سینیور، حالا که میتونی بری دنبالِ علاقه‌ات چرا اینقدر لفتش میدی؟ فقط بلند شو و برو دنبال اون چیزی که تمامِ این چندسال رویاش رو میدیدی."

هوسوک لبخند محوی زد، "حس میکنم بیشتر از چهار سال از زندگیم توی رشته‌ای که نمیخواستم حدر رفته اما بازم احساس پشیمونی کامل نسبت بهش ندارم.
تمام دیشب رو داشتم بهش فکر میکردم جیمی. به اینکه اگه من سراغ رشته‌ای که دوست داشتم میرفتم چی؟"

جیمین همونطور که دست به سینه و با نگاهِ آرومش به هوسوک خیره بود پرسید، "منظورت چیه؟"

"منظورم واضحه‌، شاید تو چون همیشه توی مسیری بودی که بهش علاقه داشتی درک نکنی حرفامو."

ابرو های جیمین بعد از شنیدنِ این جمله به هم گره خورد، "تو از کجا میدونی من همیشه در مسیری بودم که بهش علاقه داشتم! این حرفت درست نیست. حتی منم زمان‌هایی برام وجود داشته که توی مسیر اشتباه قدم برداشتم."

"از حرفم اشتباه برداشت کردی. منظورم از مسیر رشته و کاری هستش که بهش علاقه داری."

جیمین کمی خودش رو روی صندلی جابه‌جا کرد و بدون هیچ حرفی منتظر ادامه‌ی صحبت‌های هوسوک شد،

"میدونی دیشب با خودم فکر میکردم اگر من این مسیری رو که خیلی وقت‌ها بهش برچسب اشتباه بودن رو چسبوندم انتخاب نمیکردم الان کنار تو ننشسته بودم. شاید الان یه تور لیدر بودم یا شایدم توی یکی از انتشارات‌های کره‌ای مشغول ترجمه‌ی جدید ترین کتاب فلان نویسنده بودم یا شاید حتی یه استاد زبان انگلیسی که توی آموزشگاه‌ها درحالِ تدریسه."

اخم‌های جیمین از هم باز شد، حالا برای شنیدن حرف‌های هوسوک مشتاق شده بود.

"اما جیمینا، فکر کردن بهش یه حس مبهم رو بهم انتقال میده. اولش یه حس خوب و در عین حال ناراحت کننده که اگر رشته‌ای که دوست داشتم رو میخوندم و سر کاری که میخواستم میرفتم همچین آینده‌ی شیرینی در انتظارم میبود، اما بعدش یادم میاد که اگر توی اون مسیر قرار میگرفتم پس چطور میتونستم به ایتالیا بیام؟
چطور قرار بود با لورنزو آشنا بشم؟
چطور قرار بود پارک جیمین رو توی کافه‌ی نزدیک به دانشگاه ملاقات کنم و از همه مهم‌تر چطور قرار بود بهش دل ببندم؟"

زبون جیمین بند اومده بود، این‌ها همه مثالِ افکاری بودن که بعد از فاصله گرفتن از لوکا و گروهش به ذهنش حجوم آورده بودن.

"حالا من به یه نتیجه ای رسیدم جیمین. من دیگه نمیتونم اسم راهی رو که توش قدم گذاشتم اشتباه بذارم، چون من آدم‌های درستی رو توی مسیرِ اشتباهم ملاقات کردم.
درست یا غلط الان دیگه میخوام از خودم، از انتخابم و از مسیری که توش قدم گذاشتم راضی باشم. چون من توی این مسیر افراد و چیزهایی رو به دست آوردم که ارزش تمامِ سختی‌هایی که تحمل کردم رو داشتن."

Cafe Calico | ᴊᴍ+ᴊʜWhere stories live. Discover now