Part 2

2.1K 447 77
                                    

با رسیدنش به خونه بدون عوض کردن لباس‌هاش مستقیم به سمت تختش رفت و رسما خودش رو روش پرت کرد.

این روزها اینقدر توی دانشگاه، محل کارش و حالا هم بیمارستان سرش شلوغ بود که حتی فرصت حموم رفتن رو هم نکرده بود.

نگاهی به ساعت روی دیوار که دقیق یازده رو نشون میداد انداخت. بدنِ خسته‌اش رو به زور از روی تخت بلند کرد و بعد از برداشتن حوله‌اش مستقیم به سمت حموم رفت تا یه دوش سطحی بگیره.

تمام مدتی که زیر دوش بود و حتی زمانی که روی تخت دراز کشید و چشم هاش رو بست آوای موسیقی جیمین توی سرش درحالِ پخش بود و انگار لحظه‌ای قرار نبود مغزش رو رها کنه.

نفهمید چه موقع و چطور خوابش برد اما زمانی به خودش اومد که موبایلش داشت با شدت روی میزِ بغلِ تختش ویبره میرفت.

با خواب آلودگی، همونطور که داشت غرغر میکرد دستش رو به سمت موبایلش دراز کرد و تماس رو وصل کرد. صدای فریادی که از پشت خط به گوشش رسید این خبر رو بهش داد که خواب مونده.

"هوسوک لعنتی، کدوم قبرستونی هستی آخه؟ من نیم ساعته جلوی دانشگاه منتظرتم احمق."

هوسوک خنده‌ی احمقانه ای تحویل پسر عصباتی پشت خط داد و با سرعت از جاش بلند شد. همونطور که با شونه‌اش موبایلش رو نگه داشته بود و با بالا و پایین پریدن تلاش میکرد شلوار چسبونِ جینش رو بپوشه جوابش داد،

"لورِنزو! پسر به جون خودت تو راهم ده دقیقه دیگه صبر کنی رسیدم."

و قبل اینکه به لورِنزو اجازه‌ی اعتراض بیشتری داده بشه تماس رو قطع کرد.

***

"امروز زودتر میرید پدر؟"

مرد همونطور که منتظر ایستاده بود تا همسرش کرواتش رو براش ببنده با خوش رویی جوابِ جیمین رو داد،

"آره پسرم، دیروز چندتا کارآموز رو از طرف دانشگاه فرستادن. وظیفه‌ی آموزششون با منه."

مرد دستی به کرواتش کشید و بارِ دیگه به خودش توی آینه نگاهی انداخت و بعد از برداشتن کیفِ چرمش و بوسیدنِ همسرش از خونه خارج شد.

جیمین هم پشت سرِ پدرش از خونه خارج شد و از همونجا به پدرش که با ابهت خاص خودش قدم برمیداشت خیره شد. گاهی با خودش فکر میکرد که اگر این مرد و پیشتیبانی‌هاش رو توی زندگیش نداشت قطعا خیلی جاها زمین میخورد و دیگه ادامه نمیداد.

لبخندی زد و پله‌ها رو به سمت کافه پایین رفت. یک ربع دیگه تایم صبحانه بود و خیلی ها برای گرفتن قهوه و کیک به کافه‌شون سر میزدن.

***

"تو یه احمقی."

لورنزو با عصبانیت گفت و نگاه خشمگینش رو به هوسوک داد. هوسوک همونطور که جلوی آسانسورِ بیمارستان از شدت استرس این پا و اون پا میکرد و نگاهش روی شماره‌ی طبقه قفل شده بود گفت،

Cafe Calico | ᴊᴍ+ᴊʜDonde viven las historias. Descúbrelo ahora