Part 5

1.7K 383 44
                                    

نگاهش رو توی تاریکی شب چرخوند. کلاهِ هودی مشکی رنگش رو جلو کشید و پله‌های خونه‌ی زیرزمینی مقابلش رو دو تا یکی پایین دوید. با بوت‌های مشکی رنگش چند ضربه‌ی محکم به درب آهنی و رنگو رو رفته‌ی مقابلش زد و منتظر موند.

دقیقه‌ای گذشت تا درب بالاخره با صدای غژی باز شد و نگاه جیمین با فردی که انتظار دیدارش رو داشت گره خورد.

"چطوری لوکا؟" جیمین پرسید و بدون اینکه منتظر جوابی از پسر مقابلش باشه تنه‌ای بهش زد و وارد اون خونه‌ی زیرزمینی شد.

پسر بعد از ورود جیمین نیشخندی زد، درب رو بست و پشت سرِ جیمین وارد شد.

"دارم درست میبینم؟ بیبی برگشته به خونش؟" لوکا گفت و با قدم‌های بلندش به سمت تشکش که روی زمین قرار داشت رفت و روش نشست و به چشم‌های جیمین خیره شد.

جیمین کلاه هودیش رو به عقب فرستاد و نگاهِ سردش رو به نگاه لوکا داد، "حرف مفت نزن. اینجا هیچوقت خونه‌ی من نبوده." نگاهش رو روی صورت زخمی پسر چرخوند، "اینجا فقط یادآور خاطرات تلخه."

لوکا خنده‌ی هیستریکی کرد و سرش رو پایین انداخت، "پس اینجا چه غلطی میکنی جناب پارک؟" اون خنده با پایان جمله‌اش به اخمی بین ابروهاش تبدیل شد و نگاهِ وحشیش به نگاه جیمین دوباره قفل شد.

جیمین که به این تغییر حالات یهویی لوکا عادت داشت همونطور بی‌تفاوت قدمی به عقب رفت و تکیه‌اش رو به کانتر داد و فریاد زد، "این سوالیه که من امروز صبح باید از تو میپرسیدم."

لوکا لحظه‌ای سکوت کرد و بعد با یادآوری اتفاقی که امروز صبح افتاده بود دوباره خنده‌ی بلند و ترسناکی کرد و از جاش بلند شد. قدم‌های آرومش رو به سمت جیمین برداشت و مقابلش ایستاد.

"ناراحتی که اعتراف عاشقانتون رو بهم زدم؟" سرش رو به چند سانتی لب‌های جیمین رسوند و کلمات بعدیش رو جوری زمزمه کرد که هرم داغ نفس‌هاش به صورت جیمین برخورد کرد.

"اگه انقدر دوسش داشتی باید فقط درخواستش رو قبول میکردی و جلوی چشم‌های من لب‌هاش رو میبوسیدی. اما اینکار رو نکردی." نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به لب‌های جیمین داد، "تو هنوزم دلت پیش منه بیبی."

با زمزمه‌ی آخرین جمله‌اش سرش رو به سرعت جلو برد و لب‌هاش رو به لب‌های جیمین چسبوند و خواست بوسه‌ی عمیقی از لب‌هاش بگیره که با کشیدن شدنِ موهاش بین دست مشت شده ی جیمین سرش ناخودآگاه به عقب کشیده شد.

"یک ماهه که حواسم بهته لوکا. بهتره دست از تقیب کردن من و بخصوص هوسوک برداری. اینقدر توی خواب و خیال نباش احمق، رابطه‌ی ما بعد از گندی که خودت بهش زدی تموم شد و راه برگشتی براش نیست." با تموم شدن جمله‌اش همونطور که سر لوکا رو به عقب پرت میکرد مشتش رو باز کرد و موهاش رو رها کرد.

Cafe Calico | ᴊᴍ+ᴊʜOù les histoires vivent. Découvrez maintenant