"مثل اینکه خیلی داره بهت خوش میگذره پارک جیمین!"
با تعجب موبایلش رو از روی زمین برداشت و صفحهاش رو که خاموش شده بود روشن کرد و اینبار نگاهش رو به اسم فرستنده داد.
"پدر!" جوری با تعجب گفت که نظر هوسوک رو هم جلب کرد. "چیزی شده جیمین؟"
جیمین بدون هیچ حرفی تنها سرش رو از گوشی بیرون آورد و با چشمهای کنجکاوش اطراف رو از نظر گذروند و نگاهش دقیقا مقابل بستنی فروشی روی مردی که با لبخند براش دست تکون میداد ثابت شد. متقابلا با لبخند برای پدرش دست تکون داد و از جاش بلند شد.
"هِی سینیور، فکر کنم دیگه وقتشه از راز بزرگم برات پرده برداری کنم."
هوسوک به تبعیت از جیمین از جاش بلند شد و همونطور که به پشت شلوارش دست میکشید تا از خاکی نشدنش مطمئن بشه جواب داد، "چه رازی؟"
جیمین با یه لبخند شیطون روی لبهاش به پدرش که با یه بسته ژلاتو بین دستهاش بهشون نزدیک میشد اشاره کرد،
"اون آقایی که داره به سمتمون میاد بنظرت آشنا نیست؟"
هوسوک چشمهاش رو ریز کرد و به مردی که با یه تیشرت ساده و یه شلوارک توسی رنگ و دمپایی بهشون نزدیک میشد خیره شد.
"باید آشنا باشه آیا؟" پرسید و چونهاش رو خاروند.
با متوقفش شدن مرد دقیقا مقابلشون تازه جرقههایی توی ذهن هوسوک زده شد. یعنی این مردی که با یه تیشرت ساده، شلوارک و دمپایی مقابلش ایستاده بود همون آقای پارکِ کت شلواری و خوشتیپ و جدی داخل بیمارستان بود؟!
دهانش از تعجب باز مونده بود و بدنش یخ زده بود. میخواست به مرد مقابلش تعظیم کنه و سلام بده اما انگار کاملا خشکش زده بود و حتی توانایی جمع کردنِ دهانِ باز موندهاش رو هم نداشت.
جیمین با دیدن وضعیت هوسوک درحالی که سعی میکرد خندهاش رو کنترل کنه به سمت پدرش برگشت،
"شما این موقع شب اینجا چیکار میکنید پدر؟ مگه فردا نباید صبح زود برید بیمارستان؟"
پدرش اخم ساختگیای کرد و به جیمین خیره شد، "آیا این حرفی نیست که من باید به تو بزنم بچه؟"
جیمین ریز خندید و آقای کیم با مهربونی ادامه داد، "مادرت هوس ژلاتو کرده بود، منم نتونستم وقتی با حسرت داشت به فریزر خالی نگاه میکرد بیخیال از کنارش رد بشم."
"مامان چقدر خوش شانسه که شما رو داره آقای پارک."
"بسه بسه، اینقدر زبون نریز بچه." آقای پارک گفت و سرش رو چرخوند و اینبار به هوسوک خیره شد.
"میبینم که با پسرم جیمین آشنایی کارآموز جانگ."
هوسوک به سرعت جواب مثبتی به آقای پارک داد و سرش رو پایین انداخت. آقای پارک که از عکسالعملهای هوسوک خندهاش گرفته بود دستی به شونهاش زد تا نظرش رو جلب کنه و وقتی هوسوک با ترس به چشمهاش خیره شد گفت، "چه بلایی سرِ اون جانگ هوسوک کنجکاو و سرکشِ توی بیمارستان اومده کارآموز جانگ؟"
YOU ARE READING
Cafe Calico | ᴊᴍ+ᴊʜ
Romance[-کامل شده-] 𝐉𝐢𝐇𝐨𝐩𝐞/𝐇𝐨𝐩𝐞𝐌𝐢𝐧 خلاصه: جانگهوسوک یه دانشجوی مهندسی پزشکیه که توی ایتالیا درس میخونه. اما چی میشه وقتی دست سرنوشت توی یکی از مزخرفترین روزهای زندگیش آشناییش رو با یه باریستا و گربهی شیطونش که از تمام کسایی که به صاحبش نزدی...