Part 6

1.7K 361 58
                                    

با صدای جیغ بلندی که از سمت یکی از اتاق ها اومد ترسیده و با سرعت به سمت صدا رفت اما توی چهارچوب درب متعجب متوقف شد. صحنه‌ای که هوسوک در مقابلش میدید نه تنها چیز جالبی نبود بلکه ترسناک هم بود.

نگاهش روی پیرزنی که روی تخت مقابل پنجره دراز کشید بود ثابت شد و با ترس دستش رو روی دهانش گذاشت.

از دست زن خون به بیرون میپاچید و دخترش با وحشت از چیزی که میدید جیغ‌های بلندی میکشید، دختری هم با روپوش سفید در کنارشون در تلاش بود که آرومشون کنه.

"چه خبر شده؟"

با شنیدن صدای سرپرستار به سرعت از جلوی درب کنار رفت و زن با دیدن صحنه‌ی مقابل با عصبانیتی بی‌سابقه به داخل اتاق دوید و اون دختری که روپوش سفید به تن داشت رو به عقب هل داد و با فریاد ازش خواست که از اتاق خارج بشه، دختر هم با شنیدن فریاد زن درحالی که صورتش رو با دست‌هاش پوشونده بود از اتاق خارج شد.

***

"خیلی وحشتناک بود جیمی."

هوسوک گفت و بی‌حال سرش رو روی کتاب‌هاش که روی میزکافه قرار داشتند گذاشت و پلک‌هاش رو بست.

جیمین که با دیدن وضعیت هوسوک حالا کمی نگران شده بود دستمال و فنجونی رو که بین دست‌هاش داشت روی پیشخوان رها کرد و با قدم‌های آرومش خودش رو به هوسوک رسوند و روی صندلی کناریش نشست.

"سینیور، خودت بهتر از من میدونی اگه وارد بیمارستان بشی قراره با صحنه‌های بدتر از این هم مواجه بشی. اینقدر بهش فکر نکن."

هوسوک سمت راست صورتش رو روی کتاب‌ها گذاشت و همونطور که به چشم‌های جیمین خیره شده بود گفت،

"میدونم جیمی. معمولا در مقابل این صحنه‌ها اینقدرا هم ضعیف نیستم. حس میکنم شاید چون چندباری با اون پیرزن هم صحبت شده بودم و لحن مهربونش رو توی ذهنم داشتم اینطور اذیت شدم."

جیمین لبخند محوی به مهربونی پسر مقابلش زد، دستش رو داخل موهای هوسوک فرو برد و به آرومی شروع به نوازش موهاش کرد،

"پس برای همینه. بخاطر حس نزدیکی‌ایه که باهاش داری. انگار که عضوی از خانواده‌ات رو داشتی توی اون شرایط میدیدی. درسته؟"

هوسوک چشم‌هاش رو بست و همونطور که از لمس موهاش توسط انگشت‌های جیمین لذت میبرد با ناراحتی "اوهومی" در جوابش گفت.

"چطور این اتفاق براش افتاد؟" جیمین کنجکاوانه پرسید.

هوسوک که انگار زخمش دوباره سرباز کرده بود سرش رو با عصبانیت از روی میز بلند کرد و با سرعت شروع به حرف زدن کرد، "همش تقصیر همون بهیاره بود."

جیمین ابرویی بالا انداخت، "همون روپوش سفیده که میخواست آرومشون کنه؟"

هوسوک سرش رو به علامت مثبت تکون داد و جمله ی قبلش رو ادامه داد، "اون دختره اومده بوده بیمارستان برای گذروندن دوره‌های بهیاری و با یکی از پرستارها برای در آوردن سرم اون خانوم به اتاقش میره..."

Cafe Calico | ᴊᴍ+ᴊʜHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin