با صدای نوتیس موبایلش به سختی بین پلکهاش رو فاصله داد و اولین چیزی که دید کندی (candy) بود که روی سینهی برهنهاش خودش رو دراز کرده و با پنجههای نرم و کوچولوش دو طرف صورت جیمین رو گرفته بود.
لبخندی به فرشته کوچولوی پشمالوش زد، دستش رو به آرومی به سمت موبایلش دراز کرد و از روی میز کنار تخت برش داشت.
دستی به چشم های خوابآلودش کشید و صفحهاش رو روشن کرد،
"آیا تعطیلات رسمی شامل کافه ها هم میشه؟"
پیام رو دو بار با تعجب خوند و دور آخر نگاهی به اسم فرستنده انداخت. پیام از طرف هوسوک بود.
"بله، شامل میشه سینیور." پیام رو ارسال کرد و خواست موبالش رو سرجاش برگردونه که صدای دوبارهی نوتیسش باعث توقفش شد.
"چه حیف! یعنی من الان باید برگردم خونه؟"
جیمین متعجب از پیام هوسوک نگاهی به ساعت بالای صفحه انداخت و با دیدن هفت و بیست دقیقهی صبح متعجب شروع به تایپ کرد.
"تو ساعت هفت صبح اونم توی روز تعطیل اومدی اینجا واقعا؟"
به ثانیه نکشید که صدای نوتیسش باز هم بلند شد و باعث ناراحتی کَندی که هنوز هم روی سینهاش لم داده بود شد.
"ببخشید خوشگلم." جیمین گفت و نوازشوار دستش رو روی کمر پشمالوی کندی حرکت داد و بوسهای روی پنجهی نرمش که هنوز کنار صورتش بود زد.
"خیلی ضایعس که اعتراف کنم اصلا حواسم نبود تعطیله و حتی دانشگاه هم رفتم؟"
جیمین بعد از خوندن این پیام سری از تاسف تکون داد. دوست داشت به سمت پنجرهی کنارِ تختش خم بشه و با دیدن هوسوک مطمئن بشه که شوخی نمیکنه اما جسم نرم کندی روی سینهاش مانع از این کار میشد.
"آره خیلی ضایعست چون نشون میده چه آدم خرخونِ بدبختی هستی." قیافهی چندشی به خودش گرفت و دکمهی ارسال رو لمس کرد.
"من خرخون نیستم فقط مجبورم که خر بزنم این هزار بار."
"حالا میخوای چیکار کنی؟ میشه برگردی خونتون و بزاری بخوابم؟"
"منظورت اینه مزاحمم یا چی؟"
لبخندی به پیام هوسوک زد. مزاحم؟ اگه اون یه مزاحم بود هزاران بار این مزاحم رو با آغوش باز قبول میکرد.
"دلم سوخت. میخوام به یه صبحانه دعوتت کنم سینیورِ مزاحم."
"پس جلوی کافه منتظرتم."
"نه بیا بالا. تو خونه مهمونت میکنم."
هوسوک با تعجب پیام جیمین رو دو بار خوند و به پنجره ی اتاق پسر زل زد.
"واقعا میگی؟ اونوقت والدینت درمورد من چی فکر میکنن!"
"نگران نباش اونا خونه نیستن. زودباش تا پشیمون نشدم."
YOU ARE READING
Cafe Calico | ᴊᴍ+ᴊʜ
Romance[-کامل شده-] 𝐉𝐢𝐇𝐨𝐩𝐞/𝐇𝐨𝐩𝐞𝐌𝐢𝐧 خلاصه: جانگهوسوک یه دانشجوی مهندسی پزشکیه که توی ایتالیا درس میخونه. اما چی میشه وقتی دست سرنوشت توی یکی از مزخرفترین روزهای زندگیش آشناییش رو با یه باریستا و گربهی شیطونش که از تمام کسایی که به صاحبش نزدی...