*فلش بک*
لبهی تخت نشست و ضربهی محکمی به سرِ پسری که کنارش نشسته بود زد.
پسر با چهرهای در هم رفته به دلیل پچیدنِ دردی توی سرش به دختری که عامل این درد بود خیره شد، "چرا میزنی خب؟"تونیا درحالی که با اخم و دستهای گره خورده مقابل سینهاش کنار جیمین نشسته بود جواب داد،
"چون تو یه احمقی جیمین. به عنوان یه باریستا دستهات مهمترین عضو بدنت هستن و داری اینجوری ازشون استفاده میکنی بیشعور؟!"
"وقتی یکی چرت و پرت زیاد میگه نمیتونم خودمو کنترل کنم، دست خودم نیست."
تونیا آهی کشید، "البته باید بگم ایندفعه رو نمیتونم خیلی سرزنشت کنم، مارکو واقعا حقش بود." کمی مکث کرد و با یادآوری چیزی خیلی سریع پرسید،
"پای پلیس که وسط کشیده نشد؟"
جیمین پوزخندی زد، "نمیتونه پیش پلیس بره. هیچ مدرک و شاهدی نداره." سرش رو بالا آورد و قیافهی مظلومی به خودش گرفت و ادامه داد، "یه درصد هم اگه پاش به ایستگاه پلیس باز بشه بنظرت با این قیافهی من و هیکل اون کسی باور میکنه من اونو آش و لاش کردم؟!"
تونیا برای هشتمین بار آه کشید، "تو خیلی کله شقی پسر. ولی جیمی خواهش میکنم دیگه بس کن."
جیمین سرش رو پایین انداخت، "چیو بس کنم؟!"
"دنبال کردن اون پسره لوکا و دعواهای خیابونی رو."
تونیا منتظر جوابی از جیمین بود. جوابی مثل "باشه دیگه تمومش میکنم،" یا حتی یه "باشهی" خشک و خالی اما هیچ جوابی از پسر نگرفت و این بیشتر نگرانش کرد.
با حرص پنبهی الکلی رو روی زخم گونهی جیمین کشید و چسب زخم رو روش چسبوند.
"این وضعیت اصلا خوب نیست جیمین. به فکر مادر و پدرت باش. نمیدونی دیدنت توی این وضعیت چقدر ناراحت و نگرانشون کرده."
جیمین روی تختش دراز کشید و دست باند پیچی شدهاش رو روی پشونیش گذاشت و این به تونیا فهموند که جیمین فعلا نمیخواد صحبت کنه پس از جاش بلند شد و به آرومی از اتاق بیرون رفت.
مادر جیمین بعد از فوت پدر تونیا دیگه نذاشته بود که دخترک توی خوابگاه بمونه و ازش خواسته بود تا تموم شدنِ دانشگاهش پیش اون ها بمونه و دختر هم بخاطر اصرارهای زیاد زن و دوستی دیرینهای که خانوادههاشون با هم داشتن قبول کرده بود.
البته که قرار هم نبود مدت زیادی رو اونجا اقامت کنه. شش ماهِ دیگه بعد از تموم شدنِ درسش تصمیم داشت با دوست پسرش که اون هم توی رُم به دانشگاه میرفت و مهندسی شیمی میخوند به وِنیز برگرده و کافهی قدیمی پدرش رو دستش بگیره.
(روز بعد)
"مارکو راست میگفت، پارک جیمین فقط یه همجنسگرای حرومزادهاس. عکسایی که ازش پخش شده رو دیدی؟"
YOU ARE READING
Cafe Calico | ᴊᴍ+ᴊʜ
Romance[-کامل شده-] 𝐉𝐢𝐇𝐨𝐩𝐞/𝐇𝐨𝐩𝐞𝐌𝐢𝐧 خلاصه: جانگهوسوک یه دانشجوی مهندسی پزشکیه که توی ایتالیا درس میخونه. اما چی میشه وقتی دست سرنوشت توی یکی از مزخرفترین روزهای زندگیش آشناییش رو با یه باریستا و گربهی شیطونش که از تمام کسایی که به صاحبش نزدی...