«Jimin»
_ خب کیوتی اماده ای ؟
ابرو هامو بالا انداختم و خودم رو به اون راه زدم
+ اون وقت باید برای چی اماده باشمبا لبخند جلو اومد و دست هامون رو در هم حلقه کرد
_ برای بیستم هر ماه ... روز خاصه موننفسمو به بیرون فوت کردم و ناله مانند صداش زدم
+ کوک..._ هیس حرف نباشه حاضر شو بریم
+ اه باشه برو بیرون تا حاضرشم
دست به سینه شدو سرتق و لجبازانه جواب داد :نوچ اگه برم تا دوساعت طولش میدی سریع عوض کن برین
+ هی نه ... برو بیرون
_ لجباز
خیلی سریع جلو اومد و مچ دستمو گرفتو منو به سمت کمد لباسام کشید و به در کمد کوبیدم اون یکی در رو باز کرد و با کمی تأمل یک پیراهن راه راه مشکی سفید برداشت و جلوم گرفتو ادا فکر کردن در اورد
_ امممم ... نه تو این خیلی خوردنی میشی میترسم توی حالت مستی نتونم جلو خودم رو بگیرم اون وقت چی جواب آقا جان رو بدم ؟
تنها از دستش سکوت کردم که جلو اومد و گاز ارومی از لپ های گل انداختم گرفت ... دفعه دیگه یه پیراهن مشکی برداشت و جلوم گرفت
_ اه کیوت جذاب
به کار هاش خندیدم ... هنوز نرفته و نخورده مست شده بود یه پیراهن قرمز راه و راهو شلوار مشکی رنگ جذب رو هم انتخواب کرد و دوباره دستم رو سمت تخت کشید دستش رو سمت دکمه های لباسم برد
+ هی دیوونه شدی خودم میتونم ولم کن
مثل والدین بچه های دوساله بدون توجه به تلاش هام برای در رفتن از زیر دستش لباسم رو در اورد و شروع کرد به سوراخ کردنم با نگاه هاش ... البته نمیتونم بگم که از نگاه هاش خوشم نیومد
+ ب..بده بقیش رو خودم انجام میدم
_ هیس
وقتی دستش رو سمت دکمه های شلوارم برد سریع دستش رو چسبیدم و همراه خودم روی تخت پرتش کردم
اخرین فکری که به ذهنم رسید رو برای فرار کردن از دستش گفتم
+ من که میدونم تو از مست کردم خوشت نمیاد و فقط زمان هایی که میخوای ازم حرف بکشی و قول بگیری پیشنهاد مست کردن میگی هر چی دوست داری بپرس راستشو میگمچشماش به اقیانوسی سرخ رنگ تغیر شکل دادن و سریع منو زیر خودش کشید و با بدنش بدنم رو به تخت قفل کرد ...
_ هه راستشو میگی ؟ تو حتی اگه بخوای هم نمیتونی به من دروغ بگی چشمات خیلی راحت لوت میدن فکر کردی نمیدونم میخوای بهم خیانت کنی
فقط به خاطر پول ؟ هه فقط همین ... بهم میگفتی تا دنیا رو به پات بریزم نه اینکه مثل هرزه ها دنبال تور کردن پول بقیه باشی
YOU ARE READING
💠 Stay with me 💠
Fanfictionboy X boy . boy X girl سلام داستان من از جایی شروع شد که شروع به رویا پردازی کردم و تنبیه ام از وقتی که از تاریکی زندگیم فرار و به سفیدی پناه آوردم چه میدونستم قراره جاشون عوض بشه و آخر داستان در سیاهی مطلق کف اقیانوس بلعیده بشم داستانم رو بخونین...