«Kook»
نمیدونم چرا اینجام
فقط میدونم که اون مار بهم چی گفت و چی دیدم و به چی فکر میکنم .البته فکر کردن فقط راه رو سخت تر میکنه اگه میخوام الان باید حرکت کنم. و سخت تر اینه که ناخواسته شاهد خیلی چیز ها باشی هرچند که خیلی ازت دور باشه
وسوسه ...
دلم میخواد بهش جواب مثبت بدم ... هرچند میدونم تهش به ضرر خودم تموم میشه..................
«jimin»هوای صبحگاه سرد و خشک بود و این انگیزه منو برای دویدن بیشتر میکرد ...
تنها صدایی که می شنیدم ناله گرسنه شکمم بود
قبل از اینکه از خیابان گذر کنم اجومای دست فروشی با لباس های صورتی - خاکستری و کلاس بامزه پرچین .. که پیشبند ساده ای برتن داشت جلوم رو گرفت و نگاهم خود به خود سمت شیرینی ها پرواز کرد ... طبیعتا به خاطر اینکه ته جیبم تار عنکبوت بسته بود مجبور بدم با دلتنگی از دنیای شیرین غذا های جلوم بگذرم ... و واقعا قصد گذر کردن داشتم که دنیای شیرین غذا بهم چسبید ...سعی کردم چرخ دستی رو دور بزنم که همرام من چرخید و مانعم شد خواستم از طرف دیگه بروم که اون هم با چابکی از جلوی پایم پیچید و این چرخه همچنان ادامه داشت و فکر کنم الان بار هزارم بود که تا میومدم رد شم جلوم می پیچید اگر یکی مارو از دور میدید فکر میکرد با هم مسابقه دنس گذاشتیم
+ آه یه لحظه
با دستم گوشه چرخ رو نگه داشتم از کنارش رد شدم که یه ظرف پر شیرینی برنجی جلوم قرار گرفت ... سمت اجوما برگشتم که دیدم با دست سعی در برقراری ارتباط با من داشت و گویا نمیتونست صحبت کنه و با سر به ظرف اشاره میکنه و خب کیه که وقتی دنیای لذت بخش غذا ولش نمیکنه بیشتر مقاومت کنه و پسش بزنه ...
+ از من میخواین اینو قبول کنم
اجوما برام سر تکون داد
+نه من خوبم ممنو...
هنوز جمله ام تمام نشده بود شکمم اعلام حضور کرد و اجوما با خنده دوباره به ظرف اشاره کرد
به شکم زشت و گردم چشم غره رفتم دو دستی با احترام ظرف رو ازش قبول کردم
« فقط بزار از اینجا بریم تا سه روز بهت هیچی نمیدم بخوری »با خجالت زمزمه کردم :
+ خب راستش من پولی ندارم اجوما ولی راه دانشگاهم از این طرف میشه دفعه بعد که اومدم حساب کنمبا مهربانی دستش که دستکش بافت ابی رنگی داشت روی شونم گذاشت و منم براش با خوشحالی تعظیم کردم
+ خیلی ممنون اجوما حتما دفعه بعد حساب میکنمدستش رو برام تکون داد و هنوز ازش دور نشده چهار تا از شیرینی هارو داخل دهم چپوندم ... واقعا خوشمزه بود
..............
«V»
بعد اینکه اجوما با موفقیت خوراکی هارو به دست اون پسره خنگ رسوند سمتش رفتم و برای تشکر با یه لبخند مستطیلی بغلش کردم که طبق معمول از پهلوم نیشگون گرفت و منو از خودش جدا کرد
YOU ARE READING
💠 Stay with me 💠
Fanfictionboy X boy . boy X girl سلام داستان من از جایی شروع شد که شروع به رویا پردازی کردم و تنبیه ام از وقتی که از تاریکی زندگیم فرار و به سفیدی پناه آوردم چه میدونستم قراره جاشون عوض بشه و آخر داستان در سیاهی مطلق کف اقیانوس بلعیده بشم داستانم رو بخونین...