جونگکوک
زمان: نامشخص
حس عجیبی بود. فکر کنم جزء جوونترین فضانوردان کرۀ جنوبی به حساب میاومدم. به یکی از بزرگترین آرزوهام رسیده بودم. در فضا بودم! مقابل دیوار شفاف شیشهای سفینه، زانو به بغل نشسته بودم و فضا رو تماشا میکردم. خورشید رو از مسافت خیلی دور تشخیص دادم. ستاره قرمز مثل گل سرخی در سیاهی بیانتها شکفته بود. شکوفههای دیگهای هم میدرخشیدن. قوس کهکشان راه شیری از میان ستارهها نمایان بود. صورتی، بنفش، آبی و بسیار رنگهای دیگه. بازم به ستاره خورشید نگاه کردم. دلم برای خونه تنگ شده بود. خونهای که روز به روز از بین میرفت. جنگلها گرفتار شعلههای آتش میشدن. یخهای درخشان قطبی آب میشد و آبی آسمون کم رنگتر و سیاه به تیرگی میرفت.
از اینکه ماه رو نمیدیدم کفری شده بودم. بعضی شبها در زمین فقط به ماه خیره میشدم. درخشش ماه منو مجذوب خودش میکرد، درحالی که فقط بازتاب نور خورشید بود.
وقتی در زمین بودم، من و جیمین باهم به آسمون شب خیره میشدیم و ماه و ستارهها رو نگاه میکردیم. جیمین بهم قول داده بود که روزی باهم به ماه میریم. حتماً حالا خیلی نگرانم شده بود که کجام. اگه همین طور که هوسوک گفته بود؛ سالم مونده بود. دلتنگ آغوشش بودم. در ذهنم بهش گفتم: « دوباره تورو در آغوش میگیرم، قول میدم.» دلتنگ لبخندهاش بودم، دلتنگ دستهای کوچکش، چشمهاش که وقتی لبخند میزد باریکتر میشدن.
بعد از رفتن هوسوک، از خوابگاهم بیرون اومده بودم. از گرسنگی ضعف میکردم. در سفینه گشت میزدم که به پنجرۀ بزرگ سفینه رسیده بودم و گرسنگی رو فراموش کرده بودم.
خیال بافی و خیره شدن به فضا کافی بود. باید گوشه به گوشه سفینه رو کشف میکردم. بلند شدم و ایستادم. اگه به این پنجرۀ بزرگ نگاه میکردم؛ پس مقابل ضلع بیرونی بودم. به طرف داخل راه افتادم. توی مسیر هوسوک روبهروم سبز شد. قبل اینکه از خوابگاهم بیرون بیام گفته بود که از اونجا بیرون نیام. خُب، الان گیر افتادم.
- تو نباید بیرون میاومدی.
لحنش بیشتر مضطرب بود تا عصبانی. اعتراض کردم: «داشتم توی چهار دیواری دیوونه میشدم. تازه ضعف میکنم.»
- چی؟
- حس انسانیه. فکر نمیکنم درک کنی.
- دنبالم بیا.
دنبالش رفتم. دری باز شد. فناوری درهای اینجا متفاوت بود. از بالا به پایین باز میشدن و دیگه دری دیده نمیشد.
یکی دیگه از بیگانهها اونجا بود. همون بود که رو من آزمایش میکرد. نسبتاً قد بلند بود. هوسوک باهاش شروع به حرف زدن کرد: «مثل اینکه موقع آزمایشها یادت رفت یه مشکل رو برطرف کنی.» بیگانه قدبلندتر بدون اینکه چیزی بگه سرنگش رو برداشت، به من نزدیک شد و مایعی که در سرنگ بود رو بهم تزریق کرد. فرصت مقابله به من نداده بود.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
I'll Embrace You Again [Kookmin, Sope] (Completed)
Hayran Kurgu«همهٔ اونا خواب بود، الان تو تختت هستی، جیمین هم پیشت خوابیده. توی سیاره زمین هستی.» چشمهام رو آروم آروم باز کردم. نه روی سیاره زمین نبودم... خلاصه: علم چه دردسرهایی داره؟! میتونه باعث پیشرفت و تکامل انسان باشه، اما واقعاً چه کسانی میتونن جلوی ای...