թαɾԵ 3

195 40 25
                                    

پسر ریز اندام قبل از رفتن به آشپزخونه راهی اتاق کوچیک و گرمش که یه اتاق مشترک با روبی بود شد . سریع لباسهاش رو با لباس های راحت و قدیمی خونگیش عوض کرد و به سمت دستشویی رفت تا دستی به سر و روش بکشه . امروز کار زیادی انجام نداده بود و خسته هم نبود . نه تنها تن بهش مرخصی داده بود بلکه "آقای نا" هم گفته بود امروز نیازی بهش نیست . آقای نا مرد مهربونی به نظر میومد ولی فقط "به نظر" میومد . تیونگ علاوه بر کاری که در شاپ "چیتاپون" داشت به عنوان یکی از ده ها خدمه توی خونه آقای نا کار میکرد . البته کارش به صورت پاره وقت بود ولی با پولی که اون مرد هیکلی در ظاهر مهربون بهش میداد میتونست زندگیش رو راحتتر بگذرونه .

وقتی تو کره زندگی میکنی یا باید پول دار باشی یا باید بمیری اگه نمی خوای بمیری باید سخت کار کنی ، کاری که تیونگ حتی یک لحظه بعد از دست دادن کل اعضای خانوادش ازش دست نکشیده بود . اون کل مدت زندگیش بعد از دست دادن کسایی که دوسشون داشت رو به تقلا کردن توی زندگی نه چندان خوبش گذرونده بود .

با این حال که همچنان زندگی دو نفرش با روبی رو دوست داشت و

دلش میخواست ادامه بده ولی گاهی دلش یه شخص سوم میخواست یه شخص سومی که صبح با بوسه هاش از خواب بیدار شه ، شب با زمزمه های عاشقونش به خواب بره ، وقتی دلش برای خانوادش تنگ میشه توی بغلش فرو بره ، باهاش فیلمهای مورد علاقش رو ببینه ، برن خریدهای دو نفره  و با هم با روبی بازی کنن و این شخص سوم هیچوقت توی زندگیش نمایان نشد .

هوفی کشید و از فکر و خیال مردی که قراره بود زمانی که فقط خدا میدونست کی فرا میرسه خودش رو به ته نشون بده، بیرون اومد .

مرد ؟

آره تیونگ سالها پیش حتی قبل فوت خانوادش فهمیده بود که گی ـعه .

اوایل کنار اومدن با گرایشش انقدر مشکل بود که تا هفته ها قیافش با صاحب گرون قیمت ترین کشتی ای که غرق شده بود تفاوت چندان فاحشی نمیکرد .

ولی مدت کوتاهی نگذشت که مشکلشو با خواهرش در میون گذاشت و خواهرش در کمال خونسردی گفت " تیونگ ، عشق عشقه . هیچ تفاوتی بین یه پسر که عاشق همجنس خودش یا هر جنس دیگه ای میشه و پسری که عاشق جنس مخالفش میشه وجود نداره . مهم اینه که همه ی ما قلب داریم ، فکر داریم ، درک داریم ، شعور داریم و از همه مهم  تر همه ی ما انسانیم . "

این حرف خواهرش چنان دلگرمی رو به سمت قلب ناراحت تیونگ هدایت کرد تا ساعت ها بعد گفت و گوی چند دقیقه ای باهاش لبخند از لبش جدا نمیشد . خواهرش هم خوشحال بود از اینکه ببینه برادر کوچیکش دیگه بالغ شده .

با یاد آوری خاطره اون روز لبخند روی لبهای ته گشاد تر شد . شاد باید مثل تمام قصه هایی که خونده بود قطره ی اشکی از چشمش پایین میومد اما اون از این خاطرات خوشحال بود و دلیلی برای اشک ریختن نمیدید حتی اگه همون حامی همیشگیش الان تنها جایگاهش روی این زمین زیر انبوهی از خاک ها بود .

The Guardian Angel [ Jaeyong ]Where stories live. Discover now