با دیدن صحنه ای که هیچ وقت انتظار دیدنش رو نداشت دستش رو به سمت دهنش برد .حتی نمیدونست چرا شوکه شده . نمیدونست چرا انتظار دیدن اون پسر رو توی خونه آقای نا نداشت . نمیدونست چرا فکر میکرد پسر آدم خوبیه . بدتر از همه اینا نمیدونست چرا با دیدن اون پسر توی اون خونه ناراحت شده .
اگه میخواست با خودش رو راست باشه اون روز که اون پسر رو توی کافه دیده بود دلش میخواست اون بهش توجه کنه . انگار توی همون اولین نگاه ها بدون این که حواسش باشه بذرهای " دوست داشتن" توی قلبش کاشته شدن به مرور زمانی که کوتاه بود ، داشتن تبدیل به عشق میشدن . اما تیونگ نه تنها متوجه تغییر احساسش نبود بلکه حتی از وجودش هم خبر نداشت .
باز هم یک حرکت دیگه که ظاهرا دلیلی پشتش نبود ؛ تیونگ آستین لباس جمین رو گرفت و اون رو سمت اتاق کشید .
جمین متعجب از حرکت ناگهانی تیونگ به سمتش برگشت .
اجازه داد دستای مردونه اما ظریف تیونگ به مقصد مجهولی که با توی دید قرار گرفتن در قهوه ای و زشت اتاقش معلوم شد ، هدایتش کنن .
با بسته شدن در چوبی توسط تیونگ، جمین سریع پرسید : هیونگ چی شد ؟
تیونگ حرفی نزد . سکوت کرد . دلیلش رو نمیدونست . فقط فهمید دیدن اون پسر ، اونجا ، برخورد صمیمانه ی آقای نا و رفتار گرم اون پسر قد بلند در مقابل چیزی بود که مثل یه سوزن لباش رو بهم دوخته بود و اجازه حرف زدن رو ازش گرفته بود .
جمین با ملایمت بیشتر صداش زد : تیونگ هیونگ حالت خوبه؟
همونطور که سرش پایین بود متوجه زمان شد . اگه همین الان راه نمی افتاد مجبور بود یک روز تمام به حرف ها و تیکه های خواهر تن گوش کنه .
جهش ناگهانیش از روی صندلی بیش تر از پیش توجه و تعجب جمین رو به خودش جلب کرد .
بی توضیح ترک کردن اون مکان چیزی نبود که تیونگ توی بخش تربیت مغزش بیاد داشته باشه اما توضیح دادن دلیل عجلش برای رفتن میتونست دردسر جدیدی رو برای تیونگ به همراه داشته باشه .
رو به جمین جملش رو توی چهار کلمه مختصر کرد : جمینا من باید برم .
جمین متعجب از تغییر حالت های پر سرعت تیونگ و اختصاری که توی حرف زدنش داشت ، پرسید : هیونگ کجا میخوای بری ؟ واستا اینا برن تو اتاق بابا بعدا
تیونگ مطمئن بود بیان کردن واقعیت توی اون موقعیت کارش رو سریع تر از پنهون کردن اون راه مینداخت این بار هم مختصر- اما مفید تر از قبل-گفت : جمینا باید برم سر کار .
جمین گیج گفت : تو جای دیگه هم کار میکنی ؟
" من به پول نیاز دارم واسه همین دو تا کار دارم "
ESTÁS LEYENDO
The Guardian Angel [ Jaeyong ]
Fanficلی تیونگ که تمام اعضای خانوادش رو از دست داده ، همچنان با امیدی که نمیدونه از کجا نشأت میگیره به زندگیش ادامه میده . زندگی دو نفرش با روبی ، تنها عضو باقی مونده از زندگی سخت گذشتش با حضور جونگ جهیون ، کسی که بی شک شایستگی به دوش کشیدن لقب «فرشته نگه...